صفحه اصلی

دسته بندی

سبد خرید

حساب کاربری

مقدمه (Preface)

هزاره‌ی چهل و یکم است. برای بیش از صد قرن، امپراتور بی‌حرکت بر عرش طلایی زمین نشسته است.

او به اراده‌ی خدایان، ارباب بشریت و به قدرت ارتش‌های پایان‌ناپذیرش، فرمانروای یک میلیون جهان است. او یک لاشه‌ی در حال پوسیدن است که به‌طور نامرئی با قدرت عصر تاریک فناوری در تقلاست. او ارباب مردارخوار امپراتوری است که هر روز هزاران روح برایش قربانی می‌شوند تا هرگز واقعاً نمیرد.

با این حال، حتی در وضعیت بی‌مرگش، امپراتور همچنان بیداری ابدی خود را ادامه می‌دهد. ناوگان‌های جنگی قدرتمند از میان مِه مه‌آلود و آلوده به دیمن‌های (شیاطین) وُرپ (Warp)، تنها مسیر بین ستاره‌های دوردست، عبور می‌کنند؛ مسیرشان توسط آسترونومیکان (Astronomican)، جلوه‌ی روانی اراده‌ی امپراتور، روشن شده است. ارتش‌های گسترده به نام او در جهان‌های بی‌شمار نبرد می‌کنند. بزرگ‌ترین سربازانش، آدپتوس آستارتس (Adeptus Astartes)، یعنی تفنگداران فضایی (Space Marines)، ابرسربازان مهندسی‌شده‌ی زیستی هستند. هم‌رزمان آن‌ها بی‌شمارند: گارد امپراتوری (Imperial Guard) و نیروهای دفاع سیاره‌ای بی‌شمار، تفتیش عقاید (Inquisition) همیشه هوشیار و کشیشان فنی آدپتوس مکانیکوس (Adeptus Mechanicus) تنها چند نمونه هستند. اما با وجود کثرتشان، به سختی برای دفع تهدید همیشگی بیگانگان، مرتدان، جهش‌یافتگان – و بدتر از آن‌ها – کافی هستند.

انسان بودن در چنین زمان‌هایی، بودن در میان میلیاردها فرد ناگفته است. این یعنی زندگی در ظالمانه‌ترین و خونین‌ترین رژیمی که می‌توان تصور کرد. این‌ها داستان‌های آن دوران هستند. قدرت فناوری و علم را فراموش کنید، زیرا بسیاری چیزها فراموش شده‌اند و هرگز دوباره آموخته نخواهند شد. قول پیشرفت و درک را فراموش کنید، زیرا در آینده‌ی تاریک و دهشتناک، تنها جنگ است.

هیچ صلحی در میان ستارگان نیست، تنها ابدیتی از کشتار و قتل عام، و خنده‌ی خدایان تشنه است.

لرد‌های بلندپایه ترا (Terra)، تلاش‌های سلیِدو (Slaydo)، فرمانده‌ی جنگی بزرگ، در خولن (Khulen) را ستودند و او را موظف کردند که نیروی جنگ‌های صلیبی‌ای را برای آزادسازی دنیاهای سبت (Sabbat Worlds)، خوشه‌ای متشکل از تقریباً صد سیستم مسکونی در امتداد لبه‌ی ناحیه‌ی پاسیفیکوس (Segmentum Pacificus)، آماده کند. از طریق استقرار گسترده‌ی ناوگان، تقریباً یک میلیارد نفر از گارد امپراتوری به دنیاهای سبت پیشروی کردند، که توسط نیروهای آدپتوس آستارتس و آدپتوس مکانیکوس، که سلیِدو با آن‌ها پیمان‌های همکاری بسته بود، پشتیبانی می‌شدند.

پس از ده سال پیشروی سرسختانه و نبردهای شدید، پیروزی بزرگ سلیِدو در بالهوت (Balhaut) رقم خورد، جایی که او راه را برای راندن یک گُوه به قلب دنیاهای سبت باز کرد.

اما سلیِدو در آنجا سقوط کرد. درگیری و رقابت افسرانش را درگیر کرد زیرا برای گرفتن جای او با هم رقابت می‌کردند. لرد ژنرال نظامی بلندپایه دراور (Dravere) جانشین آشکاری بود، اما خود سلیِدو فرمانده‌ی جوان‌تر، ماکاروث (Macaroth)، را انتخاب کرده بود.

با ماکاروث به عنوان فرمانده‌ی جنگی، نیروی جنگ‌های صلیبی به سوی دومین دهه‌ی خود و عمیق‌تر به درون دنیاهای سبت پیش رفت، و با عرصه‌های جنگی‌ای روبرو شد که باعث می‌شد بالهوت تنها یک درگیری کوچک آغازین به نظر برسد…

از: تاریخ جنگ‌های صلیبی متاخر امپراتوری


بخش اول (Part One)

منطقه نوبیلا (Nubila Reach)

دو فروند رهگیر کلاس فاستوس (Faustus-class Interceptors) در ارتفاع کم بر فراز هزاران تُن سیارک یشمی که به آرامی می‌چرخیدند، به حرکت درآمدند و سرعت خود را تا حد گشت‌زنی کاهش دادند. لکه‌های متغیر و رگه‌دار نور با سرعت بالا بر روی بدنه‌ی فلزی تفنگی آن‌ها سوسو می‌زد. مِه زعفرانی رنگ سحابی‌ای به نام منطقه نوبیلا به عنوان پس‌زمینه‌ای گسترده برای آن‌ها آویزان بود؛ پرده‌ای مه‌آلود به عرض هزاران سال نوری که لبه‌های دنیاهای سبت را در بر گرفته بود.

هر یک از این رهگیرهای گشتی، تیغه‌ی شیکی به طول تقریباً صد قدم از دماغه تا دم شیب‌دار بودند. فاستوس‌ها رزم‌ناوهایی باریک و قدرتمند بودند که شبیه مناره‌های دندانه‌دار کلیسایی به نظر می‌رسیدند و در پهلوهای زرهی آن‌ها نشان عقاب امپراتوری و علائم سبز ناوگان ناحیه‌ی پاسیفیکوس حک شده بود.

بالن‌سروان تورتن لاهِین (Torten LaHain)، در مهارکننده‌های هیدرولیکی صندلی فرماندهی کشتی پیشرو قفل شده بود، با کاهش سرعت کشتی، ضربان قلب خود را به زور پایین نگه داشت. پیوندهای همزمان فشار-ذهنی که توسط آدپتوس مکانیکوس به او اعطا شده بود، متابولیسم او را به سیستم‌های قدیمی کشتی متصل کرده بود، و او با هر ظرافت حرکت، توان خروجی و پاسخ کشتی زندگی می‌کرد و نفس می‌کشید.

لاهین یک کهنه‌کار بیست ساله بود. او مدت‌ها بود که رهگیرهای فاستوس را هدایت می‌کرد، و آن‌ها به نظر می‌رسیدند که امتداد بدن او هستند. او نگاهی به ضمیمه‌ی پرواز، که درست زیر و پشت صندلی فرماندهی بود، انداخت؛ جایی که افسر رصد او در ایستگاه ناوبری مشغول کار بود.

او از طریق اینترکام پرسید: «خب؟» افسر رصد محاسبات خود را با چندین رونگ (Rune) درخشان روی تخته مطابقت داد.

«پنج درجه به سمت راست بپیچید. دستورات استروپات این است که برای آخرین نگاه، در امتداد لبه‌ی ابرهای گازی گشت بزنیم و سپس به ناوگان برگردیم.»

پشت سر او، زمزمه‌ای شنیده شد. استروپات، که در گهواره‌ی کوچک تاج مانند خود قوز کرده بود، تکانی خورد. صدها رشته کابل، جمجمه‌ی پر از سوکت استروپات را به دستگاه عظیم حسی در شکم فاستوس وصل می‌کرد. روی هر کدام، برچسب زرد و کوچک پوست نوشته‌ای بود که لاهین نمی‌خواست آن‌ها را بخواند. بوی آزاردهنده‌ی عود و مرهم می‌آمد.

لاهین پرسید: «او چه گفت؟»

افسر رصد شانه بالا انداخت. «چه کسی می‌داند؟ چه کسی می‌خواهد بداند؟»

مغز استروپات به طور مداوم موج عظیمی از داده‌های نجومی را که حسگرهای کشتی به آن پمپ می‌کردند، بررسی و پردازش می‌کرد و به صورت روانی وُرپ را فراتر از آن کاوش می‌کرد. کشتی‌های گشتی کوچک مانند این، با محموله‌ی استروپاتی خود، بازوی اخطار اولیه‌ی ناوگان بودند. این کار برای ذهن پسایکر سخت بود، و ناله‌ی عجیب یا شکلک درآوردن عادی بود. موارد بدتری نیز رخ داده بود. هفته‌ی قبل از یک میدان سیارکی غنی از نیکل عبور کرده بودند و پسایکر دچار اسپاسم شده بود.

لاهین از طریق اینترکام گفت: «چک پرواز.»

«بُرجک دُم، حاضر!» صدای خش‌دار سرباز-خدمتکار (Servitor) در عقب کشتی آمد.

«مهندس پرواز آماده است، به نام امپراتور!» صدای تار مهندس اتاق موتورها شنیده شد.

لاهین به بال‌بر خود علامت داد. «موزل… تو جلو برو و شروع به جارو (گشت‌زنی) کن. ما کمی عقب‌تر به عنوان یک چک دوم می‌مانیم. سپس برای خانه برمی‌گردیم.»

«تأیید شد،» خلبان کشتی دیگر پاسخ داد و کشتی‌اش به جلو شلیک کرد، تاری ناگهانی که مرواریدهای چشمک‌زنی را در پی خود به جا گذاشت.

لاهین در شرف حرکت بود که صدای استروپات از طریق لینک آمد. نادر بود که این مرد با بقیه‌ی خدمه صحبت کند.

«کاپیتان… به مختصات زیر حرکت کنید و متوقف شوید. من سیگنالی دریافت می‌کنم. یک پیام… منبع ناشناخته.»

لاهین دستورات را اجرا کرد و کشتی دور زد، موتورها در فوران‌های سفید و سریع شعله‌ور شدند. افسر رصد تمام آرایه‌های حسگر را به سمت آن چرخاند.

لاهین که بی‌تاب بود، پرسید: «این چیست؟» مانورهای خارج از برنامه در یک گشت‌زنی دقیقاً تنظیم شده، برای او خوشایند نبود.

استروپات لحظه‌ای مکث کرد تا پاسخ دهد و گلوی خود را صاف کرد. «این یک پیام استروپاتی است که برای عبور از وُرپ در حال تقلا است. از فاصله‌ی بسیار دور می‌آید. من باید آن را جمع‌آوری کرده و به فرماندهی ناوگان برسانم.»

لاهین پرسید: «چرا؟» همه‌ی این‌ها بیش از حد نامنظم بود.

«من حس می‌کنم که مخفی است. اطلاعات سطح اولیه‌ی حیاتی است. سطح سرخ فام (Vermilion) است.»

یک سکوت طولانی ایجاد شد، سکوتی در این کشتی کوچک و باریک که تنها با وزوز درایو، صدای نمایشگرها و چرخش دستگاه‌های تصفیه هوا شکسته می‌شد.

لاهین زیر لب گفت: «سرخ فام…»

سرخ فام بالاترین سطح محرمانگی بود که توسط رمزنگاران جنگ‌های صلیبی استفاده می‌شد. این یک چیز ناشنیده و افسانه‌ای بود. حتی طرح‌های نبرد اصلی معمولاً فقط سطح «ماجنتا» (Magenta) را توجیه می‌کردند. او احساس سفتی یخی در مچ دست‌های خود و لرزشی در قلبش کرد. به طور همزمان، راکتور رهگیر به لرزه افتاد. لاهین آب دهانش را قورت داد. یک روز معمولی ناگهان بسیار غیرمعمولی شده بود. او می‌دانست که باید همه چیز را برای بازیابی صحیح و کارآمد این داده‌ها متعهد کند.

او از طریق لینک پرسید: «چقدر زمان می‌خواهی؟»

مکث دیگری. «آیین چند لحظه طول می‌کشد. در حالی که تمرکز می‌کنم، مزاحم من نشوید. تا آنجا که ممکن است، زمان می‌خواهم.» استروپات با صدایی خلط‌آلود و پُرفشار گفت. لحظه‌ای بعد، صدای او دعایی را زمزمه می‌کرد. دمای هوا در کابین به طور محسوسی پایین آمد. چیزی، در جایی، آهی کشید.

لاهین دست خود را بر روی دسته‌ی سکان محکم کرد، پوستش مور مور شد. او از جادوگری پسایکرها متنفر بود. او می‌توانست طعم آن را در دهانش بچشد، تلخ، تند. عرق سرد زیر ماسک پروازش جمع شد. عجله کن! فکر کرد… خیلی طول می‌کشید، آن‌ها در حالت بیکاری و آسیب‌پذیر بودند. و او می‌خواست که پوستش از خزش بایستد.

زمزمه‌ی دعای استروپات ادامه داشت. لاهین از سایه‌بان به نوار مه‌آلود صورتی رنگی نگاه کرد که میلیاردها کیلومتر دورتر از او به قلب سحابی می‌رسید. نور سرد و تیز خورشیدهای باستانی از میان آن مانند نور سپیده‌دم بر تار عنکبوت تاب می‌خورد. ابرهای شکم‌تیره در شکوفه‌های آهسته و خاموش می‌چرخیدند.

افسر رصد ناگهان فریاد زد: «تماس‌ها! سه! نه، چهار! به سرعت جهنم و مستقیماً در حال نزدیک شدن!»

لاهین با سرعت به حالت آماده‌باش درآمد. «زاویه و زمان پیشروی؟»

افسر رصد مجموعه‌ای از مختصات را گفت و لاهین دماغه را به سمت آن‌ها چرخاند. افسر رصد تکرار کرد: «آن‌ها سریع نزدیک می‌شوند! عرش زمین، اما چه سرعتی دارند!»

لاهین به صفحه‌ی نمایش خود نگاه کرد و دید که مکان‌نماهای رونگی (Runic Cursors) با ورود به شبکه‌ی تاکتیکی چشمک می‌زنند.

او با صدای بلند گفت: «سیستم دفاعی فعال شد! سلاح‌ها آماده!» بارگذارنده‌های درام (Drum autoloaders) در بُرجک چانه‌ای جلوی او با مسلح کردن توپ‌های خودکار (auto-cannons) به صدا درآمدند و مخازن انرژی با روشن شدن تفنگ‌های پلاسمای اصلی جلویی وزوز کردند.

صدای موزل (Moselle) از طریق فرستنده‌ی وکس دوربرد خش‌دار شد: «بال دوم به بال یک! آن‌ها همه‌جا من را محاصره کرده‌اند! بگریزید و فرار کنید! به نام امپراتور بگریزید و فرار کنید!»

رهگیر دیگر با نیروی تقریباً کامل به سمت او می‌آمد. اپتیک تقویت‌شده‌ی لاهین، که از طریق سیستم‌های سایه‌بان تقویت و متصل شده بود، کشتی موزل را در حالی که هنوز هزار کیلومتر دور بود، دید. پشت سر آن، اشکال شوم و خون‌آشام، کشتی‌های درنده‌ی آشوب (Chaos)، تنبل و آهسته می‌آمدند. الگوهای آتش در تاریکی حنایی چشمک می‌زدند. خطوط ردیابی زردرنگ از مرگ زهرآگین.

فریاد موزل، که به طور ناگهانی پایان یافت، از طریق فرستنده‌ی وکس پاره شد.

رهگیر در حال حرکت موزل در یک گلوله‌ی آتشین فوق‌العاده داغ که به سرعت منبسط می‌شد، ناپدید شد. سه مهاجم با غرش از میان شستشوی آتش عبور کردند.

لاهین فریاد زد و فاستوس را دور زد، موتورها را روشن کرد: «آن‌ها به سمت ما می‌آیند! او را برگردان!» او با صدای بلند به استروپات گفت: «چقدر دیگر؟»

استروپات که به حد نهایی خود رسیده بود، نفس‌نفس‌زنان گفت: «پیام دریافت شد. من اکنون… در حال ارسال… هستم.»

لاهین گفت: «تا جایی که می‌توانی سریع! ما وقت نداریم!»

کشتی جنگی براق به جلو چشمک زد، نیروی پیشران با حرارت آبی غرش می‌کرد. لاهین از آواز موتور در خون خود خوشحال بود. او در حال فشار آوردن به آستانه‌ی تحمل کشتی بود. نشان‌های هشدار کهربایی صفحه‌ی نمایش او را روشن می‌کردند. لاهین به آرامی در چرم کهنه و ترک خورده‌ی صندلی فرماندهی‌اش فشرده می‌شد.

در بُرجک دُم، سرباز-خدمتکار توپچی، توپ‌های خودکار دوقلو را چرخاند و به دنبال هدف می‌گشت. او مهاجمان را ندید، اما غیاب آن‌ها را دید: تاریکی سوسوزن در برابر ستارگان.

تفنگ‌های بُرجک با فریاد به کار افتادند و جریانی جوشان و قرمزرنگ از آتش با سرعت فوق‌العاده زیاد شلیک کردند.

نشانگرها هشدارهای گوش‌خراش در کابین خلبان می‌دادند. دشمن قفل هدف چندگانه به دست آورده بود. در پایین، افسر رصد با فریاد از لاهین روش‌های فرار را می‌خواست. از طریق لینک، صدای مهندس پرواز مانوس (Manus) می‌آمد که چیزی در مورد نشت تزریق فشار می‌گفت.

لاهین آرام بود. او با خونسردی از استروپات پرسید: «تمام شد؟»

مکث طولانی دیگری وجود داشت. استروپات ضعیف در گهواره‌ی خود آویزان بود. نزدیک به مرگ، در حالی که مغزش از ضربه‌ی این عمل تباه شده بود، زیر لب گفت: «تمام شد.»

لاهین رهگیر را در یک حلقه‌ی وحشیانه چرخاند و خود را با آرایه‌ی پلاسمای عظیم جلو و تفنگ‌های دماغه در حال انفجار، به تعقیب‌کنندگانش معرفی کرد. او نمی‌توانست از دست آن‌ها فرار کند یا آن‌ها را شکست دهد، اما به نام امپراتور حداقل یکی را قبل از رفتنش با خود می‌بُرد.

بُرجک چانه‌ای هزار گلوله‌ی بُلتر سنگین در ثانیه تف کرد. تفنگ‌های پلاسما مرگ فلورسنت را در خلأ زوزه کشیدند. یکی از اشکال سایه در یک تاول آتشین روشن منفجر شد، بدنه‌ی پاره شده و چارچوب اصلی آن از هم شکافت، که توسط موج آتشین و درخشان سوخت مشتعل شده به همراه برده شد.

لاهین کشتار دومی را نیز به ثمر رساند. او شکم مهاجم دیگری را پاره کرد و احشای پُرفشار آن را به درون خلأ ریخت. مهاجم مانند یک بادکنک متورم ترکید و زیر ضربه‌ی لرزان می‌چرخید و محتویات خود را در یک دنباله‌ی آتشین پشت سر خود می‌ریخت.

یک ثانیه بعد، بارانی از کلاهک‌های سمی و خورنده، که هر کدام یک تکه فلز مانند یک سوزن کثیف بودند، فاستوس را از سر تا ته درهم کوبید. آن‌ها سر استروپات را منفجر کردند و افسر رصد را به طور انفجاری از طریق بدنه‌ی سوراخ شده به بیرون اتمیزه کردند. دیگری مهندس پرواز را در دم کشت و قفل داخلی راکتور را نابود کرد.

دو میلی‌ثانیه پس از آن، شکستگی‌های فشاری رهگیر کلاس فاستوس را مانند یک بطری شیشه‌ای درهم شکست. یک انفجار فوق‌العاده متراکم از هسته جوشید، کشتی و لاهین را با آن بخار کرد.

هاله‌ی انفجار برای هشتاد کیلومتر موج زد تا اینکه در مه‌ی سحابی ناپدید شد.


یک خاطره (A Memory)

دارندارا (Darendara)، بیست سال پیش

کاخ زمستانی در محاصره بود. در جنگل‌های ساحل شمالی دریاچه‌ی یخ‌زده، توپ‌های صحرایی گارد امپراتوری (Imperial Guard) صدای سنگین و غرش داشتند. برف بر آن‌ها می‌نشست، و هر بار صدای تیراندازی لرزان، ریزش برف سنگین‌تری را از شاخه‌های درختان به پایین می‌آورد. پوسته‌های برنجی گلوله‌ها هنگام چرخش از داخل لوله‌های تفنگ به بیرون پرت می‌شدند و در پوشش برفی که به سرعت به گِل و لای لگدمال شده تبدیل می‌شد، می‌افتادند.

بر فراز دریاچه، کاخ در حال فروپاشی بود. یک بال اکنون در آتش بود، و سوراخ‌های گلوله در دیوارهای بلند پدیدار می‌شدند یا در قوس‌های وسیع سقف‌های شیب‌دار پشت آن‌ها برخورد می‌کردند. هر انفجار، کاشی‌ها و تکه‌های تیرها، و پُف‌هایی از برف مانند پودر قند را به هوا می‌فرستاد. برخی از شلیک‌ها کوتاه می‌آمدند و پوسته‌ی یخی دریاچه را می‌شکافتند و فواره‌های سرد آب، گِل و لای و تکه‌های تیزی که شبیه شیشه‌ی شکسته بودند را به بالا می‌فرستادند.

کمیسر-ژنرال دِلِین اُکتار (Delane Oktar)، افسر سیاسی ارشد رژیمان‌های هیرکان (Hyrkan Regiments)، در پشت نیم‌تراک با استتار زمستانی خود ایستاده بود و انهدام را از طریق دوربین صحرایی خود تماشا می‌کرد. هنگامی که فرماندهی ناوگان، نیروهای هیرکان را برای سرکوب قیام در دارندارا فرستاده بود، او می‌دانست که به این نقطه می‌رسد. پایانی خونین و تلخ. چند فرصت به جدایی‌طلبان برای تسلیم شدن داده بودند؟

سرهنگ دراور (Colonel Dravere)، آن موش کثیف، که فرماندهی تیپ‌های زرهی در حمایت از پیاده‌نظام هیرکان را بر عهده داشت، معتقد بود که این فرصت‌ها زیاد بوده است. اُکتار می‌دانست که این مسئله‌ای است که دراور با خوشحالی در گزارش‌های خود به آن اشاره خواهد کرد. دراور یک سرباز حرفه‌ای با اصالت نجیب بود که نردبان پیشرفت را چنان محکم با دو دست خود چسبیده بود که پاهایش برای لگد زدن به کسانی که در پله‌های پایین‌تر بودند، آزاد بود.

اُکتار اهمیتی نمی‌داد. پیروزی مهم بود، نه شکوه. به عنوان یک کمیسر-ژنرال، اقتدار او مورد پسند بود و هیچ‌کس به وفاداری او به امپراتوری، پایبندی قاطع او به احکام اولیه، یا خشم برانگیزاننده‌ی سخنرانی‌هایش برای سربازان شک نداشت. اما او معتقد بود که جنگ چیز ساده‌ای است، جایی که احتیاط و خویشتن‌داری می‌توانند پیروزی‌های بسیار بیشتری را با هزینه‌ی کمتر کسب کنند. او بارها عکس آن را دیده بود. رده‌های فرماندهی عموماً به نظریه‌ی فرسایش وقتی که صحبت از گارد امپراتوری می‌شد، اعتقاد داشتند. هر دشمنی را می‌توان به توده‌ای گِل تبدیل کرد اگر به اندازه‌ی کافی به سمت آن پرتاب کنی، و گارد برای آن‌ها یک منبع نامحدود گوشت دم توپ برای چنین هدفی بود.

این روش اُکتار نبود. او کادرهای افسری هیرکان را نیز آموزش داده بود که به آن اعتقاد داشته باشند. او به ژنرال کارناوار (Caernavar) و کارکنانش آموزش داده بود که برای هر مرد ارزش قائل شوند، و اکثریت شش هزار هیرکان را، بسیاری از آن‌ها را با نام، می‌شناخت.

اُکتار از ابتدا با آن‌ها بود، از اولین تشکیل (First Founding) در فلات‌های بلند هیرکان، آن بیابان‌های صنعتی وسیع، بادزده از گرانیت و علفزار. شش هنگ در آنجا تأسیس کرده بودند، شش هنگ مغرور، و تنها اولین مورد از آنچه اُکتار امیدوار بود خط طولانی سربازان هیرکان باشد، کسانی که نام سیاره‌ی خود را در فهرست افتخار گارد امپراتوری، از تأسیس تا تأسیس، بالا می‌بردند.

آن‌ها پسران شجاعی بودند. او آن‌ها را هدر نمی‌داد و اجازه نمی‌داد افسران آن‌ها را هدر دهند. او از نیم‌تراک خود به خطوط درختان که تیم‌های توپ با تفنگ‌های سنگین خود مشغول کار بودند، نگاه کرد. هیرکان‌ها نژادی قوی، کشیده و رنگ‌پریده بودند، با موهایی تقریباً بی‌رنگ که ترجیح می‌دادند کوتاه و تند بپوشند. آن‌ها لباس جنگی خاکستری تیره با تجهیزات بژ و کلاه‌های لبه‌کوتاه به همان رنگ روشن می‌پوشیدند. در این عرصه‌ی سرد، آن‌ها همچنین دستکش‌های بافته شده و پالتوهای بلند داشتند. با این حال، کسانی که در حال کار با توپ‌ها بودند، لباس‌های زیر پیراهن بژ خود را درآورده بودند، تجهیزاتشان شُل به دور کمرشان آویزان بود، در حالی که خم می‌شدند و گلوله‌ها را حمل می‌کردند، و در گرمای نزدیک به صدای انفجار آماده‌ی شلیک می‌شدند. عجیب به نظر می‌رسید، در این مناطق برفی، با بخاری که هوا را بخارآلود می‌کرد، دیدن مردانی که در پیراهن‌های نازک در دود تفنگ حرکت می‌کردند، داغ و گُلگون از عرق.

او نقاط قوت و ضعف آن‌ها را به خوبی می‌دانست، می‌دانست که دقیقاً بهترین فرد را برای شناسایی، تیراندازی، رهبری یک حمله‌ی هجومی، شناسایی مین‌ها، قطع سیم‌ها، بازجویی از زندانیان بفرستد. او برای هر مرد به خاطر توانایی‌هایش در میدان جنگ ارزش قائل بود. او آن‌ها را هدر نمی‌داد. او و ژنرال کارناوار از آن‌ها استفاده می‌کردند، هر یک را به روش خاص خود، و آن‌ها دوباره و دوباره پیروز می‌شدند، صد برابر بیشتر از هر کسی که از هنگ‌های او مانند جاذب گلوله در خط مقدم خونین استفاده می‌کرد.

مردانی مانند دراور. اُکتار از فکر کردن به اینکه آن حیوان وقتی بالاخره فرماندهی میدانی چنین عملی را به دست آورد، چه کاری ممکن است انجام دهد، وحشت داشت. بگذارید آن موجود ریزِ لوله‌مانند در یقه‌ی آهارزده‌اش، برای مقامات ارشد گزارش بدهد. بگذارید خودش را مسخره کند. این پیروزی او نبود که به دست آورد.

اُکتار از قسمت بار مسطح خودرو پایین پرید و دوربین خود را به گروهبانش داد. او با لحن آرام و نافذ خود پرسید: «آن پسر کجاست؟»

گروهبان به خود لبخند زد، می‌دانست که پسر از اینکه «پسر» خوانده شود، متنفر است.

او با گوتیگ (Gothic) پایین بی‌عیب و نقص، با لحن کوتاه و حنجره‌ای لهجه‌ی سیاره‌ی هیرکان، گفت: «نظارت بر باتری‌ها در ارتفاع، کمیسر-ژنرال.»

اُکتار در حالی که دست‌هایش را به آرامی می‌مالید تا گردش خون را تحریک کند، گفت: «او را به نزد من بفرست. فکر می‌کنم زمان آن رسیده که فرصتی برای پیشرفت پیدا کند.»

گروهبان چرخید تا برود، سپس مکث کرد. «خودش پیشرفت کند، کمیسر – یا خودش را پیشرفت دهد؟»

اُکتار مانند یک گرگ لبخند زد. «طبیعتاً هر دو.»

گروهبان هیرکان به سرعت از روی برآمدگی به سمت توپ‌های صحرایی در بالا رفت، جایی که درختان یک هفته قبل توسط حمله‌ی هوایی جدایی‌طلبان از پوست کنده شده بودند. تنه‌های شکسته تا پوست روشن خود لخت شده بودند، و زمین زیر برف با خمیر چوب، شاخه‌ها و سوزن‌های خوشبوی بی‌شمار درختان انباشته شده بود. البته حملات هوایی دیگری رخ نمی‌داد. دیگر نه. نیروی هوایی جدایی‌طلبان از دو باند فرود در جنوب کاخ زمستانی که توسط واحدهای زرهی سرهنگ دراور بی‌فایده شده بودند، عملیات انجام می‌داد. البته آن‌ها چیز زیادی برای شروع نداشتند – شاید شصت جت اسلم (slamjets) مدل قدیمی با توپ‌های چرخشی در زیر بال‌ها و پایه‌هایی روی نوک بال‌ها برای تعداد کمی بمبی که می‌توانستند جمع کنند. با این حال، گروهبان تحسین پنهانی برای خلبانان جدایی‌طلب داشت. آن‌ها تلاش بسیار زیادی می‌کردند، خطرات بزرگی را برای پرتاب محموله‌های خود در جایی که مهم بود، می‌پذیرفتند، و بدون مزیت ابزار دقیق خوب هوا به زمین. او هرگز جت اسلمی را که دو هفته قبل پناهگاه ارتباطی آن‌ها را در خطوط برفی کوهستان از بین برد، فراموش نمی‌کرد. دو بار پایین پرواز کرده بود تا هدف را پیدا کند، در میان انفجارهای ترکش که باتری‌های ضد هوایی در اطراف آن بالا می‌آوردند، می‌لرزید. او هنوز می‌توانست چهره‌ی خلبان و توپچی را هنگام عبور ببیند، به وضوح قابل مشاهده بود زیرا سایه‌بان به عقب کشیده شده بود تا بتوانند تنها با دیدن هدف را پیدا کنند.

شجاع… ناامید. در دفتر گروهبان تفاوت چندانی نداشت. مصمم، نیز – این نظر کمیسر-ژنرال بود. آن‌ها می‌دانستند که این جنگ را قبل از شروع آن می‌بازند، اما باز هم سعی کردند از امپراتوری جدا شوند. گروهبان می‌دانست که اُکتار آن‌ها را تحسین می‌کند. و به نوبه‌ی خود، او روشی را تحسین می‌کرد که اُکتار کارکنان اصلی را ترغیب کرده بود تا به شورشیان هر فرصتی برای تسلیم شدن بدهند. کشتن بدون هدف چه فایده‌ای داشت؟

با این حال، گروهبان وقتی گلوله‌ی سه هزار پوندی به پناهگاه ارتباطی برخورد کرد و آن را صاف کرد، لرزید. همان‌طور که وقتی توپ‌های چهارلوله‌ی هایدرا (Hydra) با حرکت ضربه‌ای، جت اسلم را هنگام دور شدن میخکوب کردند، هورا کشید. به نظر می‌رسید که از پشت لگد خورده، از دُم بالا کشیده شد و سپس در حال چرخیدن، سر به ته، منفجر شد و در یک سقوط طولانی و در حال مرگ در درختان دوردست سوخت.

گروهبان به بالای تپه رسید و پسر را دید. او در میان باتری‌ها ایستاده بود و گلوله‌های تازه را از انبارهایی که نیمه‌دفن شده بودند به زیر پرده‌های محافظ انفجار، به بازوان توپچی‌ها می‌انداخت. بلند، رنگ‌پریده، لاغر و قدرتمند، پسر گروهبان را می‌ترساند. مگر اینکه مرگ ابتدا او را طلب می‌کرد، پسر روزی خود به یک کمیسر تبدیل می‌شد. تا آن زمان، او از رتبه‌ی کمیسر کادت (Cadet Commissar) برخوردار بود و با اشتیاق و انرژی بی‌پایان به مربی خود اُکتار خدمت می‌کرد. مانند کمیسر-ژنرال، پسر هیرکان نبود. گروهبان برای اولین بار فکر کرد که حتی نمی‌داند پسر اهل کجاست – و احتمالاً پسر هم نمی‌دانست.

او به پسر گفت: «کمیسر-ژنرال شما را می‌خواهد.»

پسر یک گلوله دیگر از توده برداشت و آن را به سمت توپچی منتظر چرخاند. گروهبان پرسید: «صدایم را شنیدی؟» کمیسر کادت ابرام گاونت (Cadet Commissar Ibram Gaunt) گفت: «شنیدم.»

او می‌دانست که در حال آزمایش شدن است. او می‌دانست که این مسئولیت است و بهتر است آن را خراب نکند. گاونت همچنین می‌دانست که این لحظه‌ی او برای اثبات به مربی‌اش، اُکتار، است که او دارای ویژگی‌های یک کمیسر است.

مدت زمان مشخصی برای آموزش کادت وجود نداشت. پس از تحصیل در اسکولا پروژنیوم (Schola Progenium) و آموزش مقدماتی گارد، کادت بقیه‌ی آموزش خود را در میدان دریافت می‌کرد، و ارتقاء به سطح کامل کمیسری، یک موضوع قضاوتی برای افسر فرمانده او بود. اُکتار، و تنها اُکتار، می‌توانست او را بسازد یا او را نابود کند. حرفه‌ی او به عنوان یک کمیسر امپراتوری، برای اعمال انضباط، الهام بخشیدن و عشق به امپراتور-خدای ترا به بزرگ‌ترین نیروی جنگی در عالم، به عملکرد او بستگی داشت.

گاونت یک مرد جوان شدید و آرام بود، و مقام کمیسری بلندپروازانه‌ترین آرزوی او از همان روزهای اول در اسکولا پروژنیوم بود. اما او به اُکتار اعتماد داشت که منصف باشد. کمیسر-ژنرال شخصاً او را برای خدمت از کلاس افتخاری کادت انتخاب کرده بود و در هجده ماه گذشته تقریباً به پدری برای گاونت تبدیل شده بود. شاید پدری سخت‌گیر و بی‌رحم. پدری که هرگز واقعاً او را نشناخته بود.

اُکتار گفته بود: «آن بال در حال سوختن را می‌بینی؟ این یک راه ورودی است. جدایی‌طلبان باید تا کنون به اتاق‌های داخلی خود عقب‌نشینی کرده باشند. ژنرال کارناوار و من پیشنهاد می‌کنیم چند گروه را از طریق آن سوراخ وارد کنیم و مرکز آن‌ها را قطع کنیم. آیا از پس آن برمی‌آیی؟»

گاونت مکث کرد، قلبش در گلویش بود. «قربان… شما از من می‌خواهید که…»

«آن‌ها را هدایت کنی. بله. اینقدر متعجب به نظر نرس، ابرام. تو همیشه از من می‌خواهی فرصتی برای اثبات رهبری خود داشته باشی. چه کسی را می‌خواهی؟»

«انتخاب با من است؟»

«انتخاب تو.»

«مردانی از تیپ چهارم. تانهاوز (Tanhause) یک رهبر گروه خوب است و مردانش متخصص در مبارزه‌ی اتاق به اتاق هستند. آن‌ها را به من بدهید، و تیم سلاح‌های سنگین ریچلیند (Rychlind).»

«انتخاب‌های خوبی است، ابرام. درست بودن من را ثابت کن.»

آن‌ها از کنار آتش عبور کردند و وارد سالن‌های بلندی شدند که با پرده‌های دیواری تزئین شده بودند، جایی که باد زوزه می‌کشید و نور از پنجره‌های بلند کج می‌تابید. کادت گاونت مردان را شخصاً هدایت کرد، همان‌طور که اُکتار انجام می‌داد، تفنگ لیزری (Lasgun) محکم در دست‌هایش نگه داشته شده بود، یونیفرم کمیسر کادت با حاشیه‌ی آبی‌اش کاملاً مرتب بود.

در سالن پنجم، جدایی‌طلبان ضدحمله‌ی نهایی خود را آغاز کردند. آتش لیزری ترکید و به سمت آن‌ها شلیک شد. کادت گاونت پشت یک کاناپه‌ی عتیقه پناه گرفت که به سرعت تبدیل به توده‌ای از چوب کبریت عتیقه شد. تانهاوز پشت سر او حرکت کرد.

سرگرد لاغر و سفت و سخت هیرکان پرسید: «حالا چه؟»

گاونت گفت: «نارنجک‌ها را به من بدهید.»

آن‌ها فراهم شدند. گاونت کمربند تجهیزات را گرفت و تایمرهای هر بیست نارنجک را تنظیم کرد. او به تانهاوز گفت: «والتِم (Walthem) را صدا کن.»

سرباز والتم به جلو آمد. گاونت می‌دانست که او در هنگ به خاطر قدرت پرتابش مشهور است. او در هیرکان قهرمان پرتاب نیزه بود.

گاونت گفت: «این را جایی پرتاب کن که موثر باشد.»

والتم با غرغری کوچک کمربند نارنجک‌ها را بلند کرد. شصت قدم پایین‌تر، راهرو متلاشی شد.

آن‌ها به درون، از میان دود و گرد و غبار آجر متحرک، حرکت کردند. روح دفاع جدایی‌طلبان از بین رفته بود. آن‌ها دِگرِد (Degredd)، رهبر شورشی، را دیدند که مرده دراز کشیده بود در حالی که دهانش دور لوله‌ی تفنگ لیزری‌اش جوش خورده بود.

گاونت به ژنرال کارناوار و کمیسر-ژنرال اُکتار علامت داد که جنگ تمام شده است. او زندانیان را با دست‌های روی سرشان سازماندهی کرد در حالی که نیروهای هیرکان شروع به از کار انداختن سنگرهای تفنگ و انبارهای مهمات می‌کردند.

تانهاوز از او پرسید: «با او چه کار کنیم؟»

گاونت از کنار توپ تهاجمی که در حال درآوردن پین شلیک آن بود، چرخید. دختر زیبا، سفید پوست و مو مشکی بود، همان‌طور که نژاد دارندارایی‌ها بود. او به دست‌های محکم سربازان هیرکان که او و دیگر زندانیان را با عجله به پایین راهرو می‌بردند، چنگ می‌زد.

وقتی او گاونت را دید، کاملاً متوقف شد. او انتظار نیش زبان، خشم، توهین کلامی را داشت که در شکست‌خوردگان و زندانیانی که باورها و هدفشان خرد شده بود، بسیار رایج بود. اما آنچه در صورت او دید، او را از تعجب میخکوب کرد. چشمانش شیشه‌ای، عمیق، مانند مرمر صیقلی بود. حالتی در صورتش بود که به او خیره شده بود. گاونت لرزید وقتی فهمید که آن حالت، شناسایی بود.

او ناگهان گفت: «هفت عدد خواهند بود،» با گوتیگ بلند (High Gothic) کاملاً بی‌عیب و نقص و بدون هیچ اثری از لهجه‌ی محلی صحبت می‌کرد. به نظر نمی‌رسید صدا متعلق به خودش باشد. حنجره‌ای بود و به نظر نمی‌رسید کلمات با حرکت لب‌هایش مطابقت داشته باشند. «هفت سنگ قدرت (seven stones of power). آن‌ها را قطع کن و آزاد خواهی شد. آن‌ها را نکش. اما اول باید اشباحت (your ghosts) را پیدا کنی.»

تانهاوز گفت: «بس است این دیوانگی!» سپس به مردان دستور داد تا او را ببرند. دختر در آن لحظه چشمان خالی داشت و کف از چانه‌اش می‌چکید. او به وضوح در حال لغزش به سمت یک خلسه بود. مردان از او محتاط بودند و او را با فاصله‌ی یک دست هل می‌دادند، از جادوی او می‌ترسیدند. دمای راهرو به خودی خود به نظر می‌رسید که کاهش یابد. بلافاصله، نفس همه‌ی مردان هوا را بخارآلود کرد. بوی سنگین، سوخته و فلزی می‌داد، همان‌طور که قبل از طوفان می‌داد.

گاونت احساس کرد که موهای پشت گردنش سیخ شد. او نمی‌توانست چشم از دختر زمزمه‌کننده بردارد در حالی که مردان او را با احتیاط دور می‌کردند.

تانهاوز لرزید: «تفتیش عقاید با او برخورد خواهد کرد. یک جادوگر پسایکر آموزش ندیده‌ی دیگر که برای دشمن کار می‌کند.»

گاونت گفت: «صبر کن!» و به سمت او رفت. او منقبض شد، از وجودی که از نظر ماوراء طبیعی لمس شده بود، می‌ترسید. «منظورت چیست؟ ‘هفت سنگ’؟ ‘اشباح’؟»

چشمانش به عقب چرخید، بدون مردمک. صدای پیر و ترک‌خورده از لب‌های لرزان او بیرون آمد. «وُرپ تو را می‌شناسد، ابرام.»

او طوری که انگار گزیده شده باشد، به عقب پرید. «تو اسم من را از کجا می‌دانستی؟»

او پاسخ نداد. به هر حال، به طور منسجم نه. او شروع به تقلا، پرت و پلا گفتن و تف کردن کرد. کلمات بی‌معنی و صداهای حیوانی از گلوی لرزان او بیرون می‌آمد.

تانهاوز با صدای بلند گفت: «او را ببرید!»

یک مرد به جلو رفت، سپس به زانو در آمد و دست و پا زد، خون از بینی‌اش جاری شد. او کاری جز نگاه کردن به او نکرده بود. دیگران با فریاد ناسزا و افسون‌های محافظ، با قنداق تفنگ‌های لیزری خود او را زدند.

گاونت به مدت پنج دقیقه کامل پس از کشیده شدن دختر، راهرو را تماشا کرد. هوا مدت‌ها پس از ناپدید شدن او سرد ماند. او به چهره‌ی کشیده و مضطرب تانهاوز نگاه کرد.

کهنه‌سرباز هیرکان گفت: «به آن توجه نکنید.» او سعی کرد با اعتماد به نفس صحبت کند. می‌دید که کادت ترسیده است. مطمئن بود که فقط بی‌تجربگی است. هنگامی که پسر چند سال، چند عملیات را دیده بود، یاد می‌گرفت که هذيان‌های دیوانه‌وار دشمن و سخنان آلوده و جنون‌آمیز آن‌ها را نادیده بگیرد. این تنها راه برای خوابیدن در شب بود.

گاونت هنوز مضطرب بود. او گفت: «آن در مورد چه بود؟» انگار که امیدوار بود تانهاوز بتواند کلمات دختر را توضیح دهد.

«مزخرفات است. فراموشش کن، قربان.»

«درست است. فراموشش کن. درست است.»

اما گاونت هرگز فراموش نکرد.

بخش دوم (Part Two)

دنیای کوره‌گری فورتیس باینری (Fortis Binary Forge World)

۱.

آسمان شب، کدر و تیره بود، مانند پارچه‌ی لباس‌های جنگی‌ای که آن‌ها روز به روز می‌پوشیدند. سپیده دم ناگهانی و بی‌صدا، مانند یک زخم چاقو، وارد شد و قرمزی مات را از میان پارچه‌ی سیاه آسمان بالا آورد.

بالاخره خورشید طلوع کرد و نور کهربایی خام را بر خطوط سنگر تاباند. ستاره بزرگ، سنگین و قرمز بود، مانند یک میوه‌ی گندیده و برشته شده. رعد و برق سپیده‌دم هزار کیلومتر دورتر جرقه می‌زد.

کُلم کُربک (Colm Corbec) بیدار شد، به سرعت هزاران درد و گرفتگی در اندام و اسکلت خود را تصدیق کرد و از محل خواب خود در پناهگاه سنگر غلتید. پاهای بزرگ و چکمه‌پوش او در لجن خاکستری کف سنگر، جایی که تخته‌های چوبی (Duckboards) به هم نمی‌رسیدند، فرو رفت.

کُربک مردی درشت هیکل و در آستانه‌ی چهل سالگی بود، با هیکلی مانند گاو نر که در حال چاق شدن بود. بازوهای پهن و پرموی او با خالکوبی‌های مارپیچ آبی تزئین شده بود و ریش او انبوه و ژولیده بود. او لباس‌های جنگی سیاه و تجهیزات تانیث (Tanith) و همچنین شنل استتار همه‌جایی را که به نماد آن‌ها تبدیل شده بود، پوشیده بود. او همچنین از پوست رنگ‌پریده، موهای سیاه و چشمان آبی مردمش بهره‌مند بود. او سرهنگ هنگ اولین و تنها تانیث (Tanith First and Only)، یعنی همان اشباح گاونت (Gaunt’s Ghosts)، بود.

خمیازه کشید. در امتداد سنگر، زیر خاکریزهای گونی‌های خشاب و تورهای محافظ و قرقره‌های سیم خاردار زنگ‌زده، اشباح نیز بیدار شدند. سرفه، نفس‌نفس زدن، فریادهای نرمی شنیده می‌شد که کابوس‌ها در نور بیداری واقعی می‌شدند. کبریت‌ها زیر لبه‌ی کم ارتفاع خاکریز روشن می‌شدند؛ سلاح‌های گرم از پارچه خارج می‌شدند و رطوبتشان پاک می‌شد. مکانیزم‌های شلیک با صدای بلند به داخل و خارج کوبیده می‌شدند. بسته‌های غذا از جایگاه‌های ضد جونده‌ی خود در سقف پناهگاه آویزان بودند.

کُربک در میان گِل، کش و قوس آمد و به پایین تراورس‌های زیگزاگی طولانی سنگر نگاه کرد تا ببیند نگهبانان گشتی، رنگ‌پریده و خسته، در حالی که ایستاده خوابیده بودند، از کجا بازمی‌گردند. چراغ‌های چشمک‌زن دکل‌های عظیم اتصال ارتباطی یازده کیلومتر پشت سر آن‌ها، بین سقف‌های زنگ‌زده و پر از سوراخ گلوله‌ی سیلوهای عظیم کشتی‌سازی و پناهگاه‌های وسیع ساخت تایتان و سوله‌های کوره‌گری کشیشان فنی آدپتوس مکانیکوس، بالا رفته بودند.

شنل‌های استتار تیره نگهبانان گشتی، لباس متمایز هنگ اولین و تنها تانیث، با گِل خشک شده لَخت و سفت شده بودند. تعویض‌کنندگان آن‌ها در گشتی، با چشمانی خواب‌آلود و پف کرده، هنگام عبور بر بازوهایشان می‌زدند و شوخی‌ها و سیگارها را رد و بدل می‌کردند. با این حال، نگهبانان شب خسته‌تر از آن بودند که استقبالی داشته باشند.

کُربک فکر کرد: آن‌ها اشباحی هستند که به قُبور خود بازمی‌گردند. همان‌طور که همه‌ی ما هستیم.

در یک حفره زیر دیوار سنگر، مد لارکین (Mad Larkin)، تک‌تیرانداز باریک‌اندام گروهان اول، در حال پختن چیزی شبیه به کافئین در یک سینی فلزی له شده روی یک مشعل فیوژن بود. بوی تند و زننده‌اش مشام کُربک را گرفت.

سرهنگ که با صدای مالش پاها به لجن از سنگر گذشت، گفت: «کمی از آن به من بده، لارکس.»

لارکین مردی پنجاه و چند ساله، لاغر، رگ و ریشه دار و به طرز ناسالمی رنگ‌پریده بود، با سه حلقه‌ی نقره‌ای در گوش چپ و یک خالکوبی مارپیچ-اژدها بنفش-آبی روی گونه‌ی راست فرورفته‌اش. او یک فنجان فلزی بدشکل را به بالا تعارف کرد. نگاهی شکننده، از خستگی و ترس، در چشمان پرچین و چروک او بود. «امروز صبح، فکر می‌کنی؟ امروز صبح؟»

کُربک لب‌هایش را جمع کرد و از گرمای فنجان در پنجه‌ی سنگین خود لذت برد. «چه کسی می‌داند…» صدایش کم‌رنگ شد.

بالا در تروپوسفر نارنجی، یک جفت جت جنگنده‌ی امپراتوری با صدای جیغ عبور کردند، دور خطوط منحنی شدند و به سمت شمال دود کنان رفتند. دود آتش از معابد کاری آدپتوس مکانیکوس در افق بلند شد، کلیساهای بزرگ صنعت، که اکنون از درون می‌سوختند. یک ثانیه بعد، باد خشک صدای «بوم» انفجارها را آورد.

کُربک تماشای رفتن جنگنده‌ها را کرد و نوشیدنی خود را مزه مزه کرد. تقریباً به طرز تحمل‌ناپذیری منزجر کننده بود. زیر لب به لارکین گفت: «چیز خوبی است.»

یک کیلومتر آن طرف‌تر، در امتداد زیگزاگ حک شده‌ی خط سنگر، سرباز فولک (Fulke) به شدت در حال دیوانه شدن بود. سرگرد رُون (Rawne)، افسر دوم هنگ، با صدای شلیک یک تفنگ لیزری (Lasgun) از فاصله‌ی نزدیک، با ضربه‌های فسفرسانس که در گونی‌های خشاب و گِل می‌پیچید، بیدار شد.

رُون از محل خواب تنگ خود بیرون پرید، در حالی که آجودانش، فِیگُر (Feygor)، نزدیک او به زحمت به پا خاست. فریادها و ناسزاها از مردان اطرافشان بلند شد.

فولک موش‌های موذی، موجودات موذی همیشه حاضر، را دیده بود که به جیره‌ی غذایی‌اش حمله کرده بودند و با دهان‌های مارمولک مانند در حال جویدن درزگیرهای پلاستیکی بودند. همان‌طور که رُون با دست و پا چلفتی در سنگر پایین می‌رفت، حیوانات از کنار او به سرعت فرار کردند، با پاهای بزرگ و خرگوشی‌شان می‌لنگیدند، پوست‌های پُر از شپش‌شان با لجن صاف شده بود. فولک تفنگ لیزری خود را با آتش کامل به سمت حفره‌ی خواب خود زیر خاکریز شلیک می‌کرد و با صدای بلند و شکسته خود ناسزا می‌گفت.

فِیگُر زودتر به آنجا رسید و با کشمکش اسلحه را از سرباز فریادزن گرفت. فولک مشت‌های خود را به سمت آجودان چرخاند، دماغش را له کرد و با چکمه‌های تقلاکننده‌اش آب گِل‌آلود خاکستری را پاشید.

رُون از کنار فِیگُر سُر خورد و با یک ضربه به فک، فولک را بیهوش کرد. صدای شکستن استخوان آمد و سرباز با ناله در گودال زهکشی پایین افتاد.

رُون به فِیگُر خونین و بی‌ادبانه گفت: «یک جوخه‌ی آتش تشکیل بده.» و به سمت پناهگاه خود رفت.

سرباز برَگ (Bragg) به سمت تخت خود بازگشت. مردی عظیم‌الجثه، قطعاً بزرگترین شبح‌ها، او روحی صلح‌جو و ساده داشت. به دلیل هدف‌گیری وحشتناکش او را «دوباره تلاش کن» (Try Again) برَگ می‌خواندند. او تمام شب در گشتی بود و اکنون تختش لالایی‌ای را می‌خواند که نمی‌توانست در برابرش مقاومت کند. او در یک پیچ در پناهگاه به سرباز جوان کافران (Caffran) برخورد کرد و تقریباً مرد کوچک‌تر را به زمین انداخت. برَگ او را بالا کشید، خستگی‌اش عذرخواهی را در دهانش سد کرده بود. کافران گفت: «آسیبی نرسید، تری. به محل خوابت برو.»

برَگ دست و پا چلفتی پیش رفت. دو قدم دیگر و او حتی کاری را که کرده بود فراموش کرده بود. او فقط یک تصویر پس از وقوع از عذرخواهی‌ای که باید از یک دوست خوب می‌کرد، داشت. خستگی کامل بود.

کافران در شکاف پناهگاه فرماندهی، درست در کنار سومین سنگر ارتباطی، خم شد. یک سپر ضخیم پلی‌فیبر روی در و لایه‌هایی از پرده‌ی ضد گاز وجود داشت. دو بار در زد و سپس پرده‌های سنگین را کنار کشید و به داخل حفره‌ی عمیق افتاد.


۲.

پناهگاه افسر عمیق بود، و تنها از طریق یک نردبان آلومینیومی که به دیوار بسته شده بود، قابل دسترسی بود. در داخل، نور از چراغ‌های سدیمی، سفید و یخی بود. کف آن با تخته‌های چوبی به خوبی ساخته شده بود و حتی نشانه‌هایی از تمدن مانند قفسه‌ها، کتاب‌ها، نمودارها و بوی کافئین مناسب وجود داشت.

کافران که به داخل گودال فرماندهی سُر می‌خورد، ابتدا برین مایلو (Brin Milo)، طلسم شانزده ساله‌ی هنگ را دید که اشباح در هنگام تأسیس خود آن را به دست آورده بودند. شایعه بود که مایلو شخصاً توسط خود کمیسر از آتش سیاره‌ی اصلی آن‌ها نجات یافته است، و این پیوند او را به مقام نوازنده‌ی هنگ و آجودان افسر ارشد آن‌ها رسانده بود. کافران دوست نداشت زیاد اطراف پسر باشد. چیزی در مورد جوانی و درخشندگی چشم او وجود داشت که جهان از دست رفته‌ی آن‌ها را به یادش می‌آورد. کنایه‌آمیز بود: در تانیث با تنها یک یا دو سال تفاوت سنی، احتمالاً با هم دوست بودند.

مایلو در حال چیدن صبحانه روی یک میز کمپ کوچک بود. بویش خوشمزه بود: تخم مرغ و ژامبون در حال پختن و مقداری نان تست شده. کافران به کمیسر، موقعیت او و تجملاتش حسادت می‌کرد.

کافران پرسید: «آیا کمیسر خوب خوابیده است؟»

مایلو پاسخ داد: «او اصلاً نخوابیده است. تمام شب را بیدار بوده و در حال بازبینی پیام‌های شناسایی از دیده‌بان مداری بوده است.»

کافران در ورودی حفره، محکم کیف دربسته‌ی پیام‌های ارتباطی‌اش را گرفته بود، تردید کرد. او برای یک تانیث مردی کوچک بود و جوان، با موهای سیاه تراشیده و یک خالکوبی اژدهای آبی روی شقیقه‌اش.

«بیا داخل، بنشین.» در ابتدا، کافران فکر کرد که مایلو صحبت کرده است. اما خود کمیسر بود. ابرام گاونت (Ibram Gaunt) رنگ‌پریده و خسته از اتاق پشتی پناهگاه بیرون آمد. او یونیفرم خود، شلوار و یک زیرپوش سفید با بندهای آویز هنگ که محکم بسته شده بود، پوشیده بود. او به کافران اشاره کرد که روی صندلی مقابل او در میز کمپ کوچک بنشیند و سپس روی چهارپایه‌ی دیگر نشست. کافران دوباره تردید کرد و سپس در جای تعیین شده نشست.

گاونت مردی بلند و سخت در دهه‌ی چهل سالگی‌اش بود و صورت لاغرش کاملاً با نام او (Gaunt در انگلیسی به معنی لاغر و نحیف است) مطابقت داشت. سرباز کافران به شدت کمیسر را تحسین می‌کرد و اقدامات قبلی او در بالهوت، در فرمال پرایم، خدمتش با هنگ هشتم هیرکان، حتی فرماندهی باشکوه او در فاجعه‌ی تانیث را مطالعه کرده بود.

گاونت خسته‌تر از هر زمان دیگری به نظر می‌رسید که کافران او را دیده بود، اما به این مرد اعتماد داشت که آن‌ها را نجات خواهد داد. اگر کسی می‌توانست اشباح را رستگار کند، آن شخص ابرام گاونت بود. او یک موجود نادر بود، یک افسر سیاسی که فرماندهی کامل هنگ و درجه‌ی موقت سرهنگ به او اعطا شده بود.

کافران در حالی که با ناراحتی روی میز کمپ نشسته بود و کیف پیام‌های ارتباطی‌اش را به هم می‌زد، گفت: «ببخشید که صبحانه‌ی شما را قطع کردم، کمیسر.»

گاونت گفت: «اصلاً، کافران. در واقع، شما درست به موقع رسیدید که به من بپیوندید.» کافران یک بار دیگر تردید کرد، نمی‌دانست که این یک شوخی است یا نه.

گاونت گفت: «من جدی هستم. شما به نظر گرسنه می‌آیید، همان‌طور که من احساس گرسنگی می‌کنم. و مطمئنم برین بیش از حد کافی برای دو نفر پخته است.»

انگار طبق دستور، پسر دو بشقاب سرامیکی غذا – تخم مرغ له شده و ژامبون کبابی با تکه‌های سفت و تست شده نان گندم – آورد. کافران برای لحظه‌ای به بشقاب جلوی خود نگاه کرد در حالی که گاونت با اشتها شروع به خوردن غذای خود کرد.

گاونت در حالی که یک چنگال پر از تخم مرغ را به سرعت می‌خورد، گفت: «بخورید، بخورید. هر روز فرصت امتحان کردن جیره‌ی افسران را پیدا نمی‌کنید.»

کافران با عصبی چنگال خود را برداشت و شروع به خوردن کرد. این بهترین غذایی بود که در شصت روز گذشته خورده بود. روزهای کارآموزی مهندسی خود در کارخانه‌های چوب تانیث گمشده، قبل از تأسیس و فقدان، و شام‌های سالم که بعد از آخرین شیفت روی میزهای بلند غذاخوری سرو می‌شد، را به یادش آورد. طولی نکشید که او صبحانه را با همان اشتیاق کمیسر می‌خورد، که با قدردانی به او لبخند می‌زد.

سپس پسر، مایلو، یک قوری بخارآلود از کافئین غلیظ آورد و وقت صحبت در مورد کار بود.

گاونت شروع کرد: «بنابراین، پیام‌های امروز صبح به ما چه می‌گویند؟»

کافران گفت: «نمی‌دانم، قربان. من فقط این چیزها را حمل می‌کنم. هرگز نمی‌پُرسم چه چیزی در آن‌ها است.» و کیف پیام‌های ارتباطی را بیرون کشید و روی میز جلویش انداخت.

گاونت لحظه‌ای مکث کرد و یک لقمه تخم مرغ و ژامبون جوید. او یک جرعه‌ی طولانی از نوشیدنی بخارآلود خود نوشید و سپس دستش را به سمت کیف دراز کرد.

کافران فکر کرد که وقتی گاونت پاکت پلاستیکی را باز کرد و نوارهای چاپ شده‌ی داخل آن را خواند، نگاهش را برگرداند.

گاونت گفت: «تمام شب در پای آن چیز بودم،» و به پشت سر خود به درخشش سبز ابزار ارتباطی تاکتیکی اشاره کرد که در دیوار گِل‌آلود گودال فرماندهی تعبیه شده بود. «و هیچ چیز به من نگفت.»

گاونت پیام‌هایی را که از کیف کافران بیرون ریخت، بررسی کرد. گاونت گفت: «شرط می‌بندم که شما و مردان دارید تعجب می‌کنید که چقدر دیگر در این حفره‌ی جهنمی سنگر خواهیم بود. حقیقت این است که نمی‌توانم به شما بگویم. این یک جنگ فرسایشی است. ممکن است ماه‌ها اینجا بمانیم.»

کافران در آن لحظه چنان با غذای خوبی که خورده بود، گرم و راضی بود که اگر کمیسر به او می‌گفت مادرش توسط اُرک‌ها (Orks) کشته شده، زیاد نگران نمی‌شد.

صدای مایلو ناگهان به آرامش لطیف رخنه کرد: «قربان؟»

گاونت به بالا نگاه کرد. «چی شده، برین؟» گفت.

«فکر می‌کنم… یعنی… فکر می‌کنم یک حمله در راه است.»

کافران خندید. «شما چگونه می‌دانید—» شروع کرد اما کمیسر حرفش را قطع کرد.

گاونت با لبخندی کنایه‌آمیز به کافران گفت: «به دلایلی، مایلو هر حمله‌ای را تا به حال قبل از وقوع آن حس کرده است. هر کدام را. به نظر می‌رسد که او استعدادی برای پیش‌بینی سقوط گلوله دارد. شاید به خاطر گوش‌های جوانش باشد. می‌خواهی بحث کنی، هان؟»

کافران می‌خواست پاسخ دهد که اولین ناله‌ی گلوله‌ها در هوا زوزه کشید.


۳.

گاونت روی پا پرید و میز کمپ را واژگون کرد. این حرکت ناگهانی بود تا فریاد گلوله‌های ورودی که کافران را از شوک به بالا پراند. گاونت به دنبال اسلحه‌ی کمری‌اش می‌گشت که در غلاف خود روی یک قلاب در کنار پله‌ها آویزان بود. او بوق سخنگوی دستگاه وکس-کستر (Vox-caster) را گرفت، که زیر قفسه‌های حاوی کتاب‌هایش آویزان بود.

«گاونت به همه‌ی واحدها! آماده‌باش! آماده‌باش! برای حداکثر مقاومت آماده شوید!»

کافران منتظر دستور دیگری نماند. او از پله‌ها بالا رفت و از میان پرده‌های گاز کوبید، در حالی که رگبار گلوله‌ها به سنگرهای آن‌ها حمله می‌کرد. ستون‌های عظیمی از گِل بخار شده از پشت سر او به بالا پاشید و گودال باریک پُر از فریادهای نگهبانانی شد که ناگهان به تحرک درآمده بودند.

یک گلوله با صدای زوزه از پایین موقعیت او عبور کرد و سوراخی به اندازه‌ی یک سفینه‌ی حمل و نقل در پشت خاکریز پشتی سنگر حفر کرد. گِل مایع بر سر او بارید. کافران تفنگ لیزری خود را از بند بیرون کشید و به سمت بالای پله‌ی آتش سنگر سُر خورد. هرج و مرج و وحشت بود، سربازان در هر جهت می‌شتافتند، فریاد می‌زدند و جیغ می‌کشیدند.

آیا این بود؟ آیا این لحظه‌ی نهایی در درگیری طولانی مدتی بود که خود را در آن یافته بودند؟ کافران سعی کرد به اندازه‌ی کافی از کنار سنگر بالا برود تا نگاهی از روی لبه، از میان زمین بی‌طرف به سمت مواضع دشمن که در شش ماه گذشته در آن قفل شده بودند، بیندازد. تنها چیزی که می‌دید مِه دود و گِل بود.

صدای خش‌دار سلاح‌های لیزری و چندین فریاد شنیده شد. گلوله‌های بیشتری افتاد. یکی از آن‌ها مرکز یک سنگر ارتباطی نزدیک را پیدا کرد. سپس جیغ زدن واقعی و فوری شد. ریزشی که بر سر او می‌بارید دیگر آب و گِل نبود. قطعات بدن در آن بود.

کافران لعنت فرستاد و لنز دید تفنگ لیزری خود را از کثیفی پاک کرد. پشت سر خود فریادی شنید، صدایی قدرتمند که در امتداد تراورس‌های سنگر پژواک می‌یافت و به نظر می‌رسید تخته‌های چوبی را می‌لرزاند. به عقب نگاه کرد و کمیسر گاونت را دید که از پناهگاه خود بیرون می‌آید.

گاونت اکنون با یونیفرم کامل و کلاه خود پوشیده بود، شنل استتار هنگ پذیرفته‌شده‌اش به دور شانه‌هایش می‌چرخید، صورتش ماسکی از خشم فریادزن بود. در یک دست تپانچه‌ی بُلت (Bolt Pistol) خود و در دست دیگر شمشیر زنجیری (Chainsword) خود را داشت که در هوای صبح زود زوزه می‌کشید و آواز می‌خواند.

«به نام تانیث! حالا که آن‌ها به ما رسیده‌اند، باید بجنگیم! خط را نگه دارید و آتش خود را تا زمانی که از روی دیوار گِل بیایند، حفظ کنید!»

کافران در روح خود یک خوشحالی حس کرد. کمیسر با آن‌ها بود و آن‌ها موفق می‌شدند، مهم نیست شانس چقدر کم باشد. سپس چیزی دنیای او را با شوک ارتعاشی بست که گِل را به هوا پرتاب کرد و به نظر می‌رسید روح او را از بدنش جدا کرد.

بخش سنگر مورد اصابت مستقیم قرار گرفته بود. ده‌ها مرد مرده بودند. کافران در خط شکسته‌ی تخته‌های چوبی و گِل پاشیده شده، مبهوت دراز کشیده بود. دستی شانه‌اش را گرفت و او را بالا کشید. در حالی که پلک می‌زد، به بالا نگاه کرد و صورت گاونت را دید. گاونت با نگاهی جدی، اما الهام‌بخش به او نگاه کرد.

کمیسر از سرباز گیج پرسید: «بعد از یک صبحانه‌ی خوب خوابیدی؟»

«نه قربان… من… من…»

صدای ترکیدن تفنگ‌های لیزری و لیزرهای سوزنی از سوراخ‌های زرهی در سر سنگر، شروع به شلاق زدن در اطراف آن‌ها کرد. گاونت کافران را دوباره روی پاهایش کشید.

گاونت گفت: «فکر می‌کنم زمان آن فرا رسیده است، و من دوست دارم همه‌ی مردان شجاعم وقتی پیشروی می‌کنیم، در خط با من باشند.»

کافران در حالی که گِل خاکستری را تف می‌کرد، خندید. او گفت: «من با شما هستم، قربان، از تانیث تا هر جایی که سر در بیاوریم.»

کافران صدای زوزه‌ی شمشیر زنجیری گاونت را شنید در حالی که کمیسر از نردبان بالا رفت که به دیوار سنگر بالای پله‌ی آتش کوبیده شده بود و بر سر مردانش فریاد کشید.

«مردان تانیث! آیا می‌خواهید تا ابد زندگی کنید؟»

پاسخ بلند و خشن آن‌ها در رگبار گلوله‌ها گم شد. اما ابرام گاونت می‌دانست که آن‌ها چه گفته‌اند.

اشباح گاونت با شلیک سلاح‌هایشان از بالای سنگر گذشتند و راه خود را به سوی شکوه، مرگ یا هر چیز دیگری که در دود در انتظارشان بود، باز کردند.


۴.

بوته‌ی جوشان آتش لیزری صد قدم عمق و بیست کیلومتر طول داشت، جایی که لژیون‌های پیشروی دشمن با هنگ‌های گارد امپراتوری رو در رو شدند. به نظر می‌رسید که لانه‌های متلاطم حشرات مستعمراتی از تپه‌های خود بیرون می‌ریزند و در آشفتگی درهم‌تنیده‌ای از اشکال جوشان با هم برخورد می‌کنند، که توسط جرقه‌های مداوم و درخشان آتش متقابل سلاح‌هایشان روشن می‌شد.

لرد ژنرال نظامی بلندپایه هکتور دراور (Hechtor Dravere) از دوربین نصب شده بر روی سه‌پایه‌اش روی برگرداند. سینه‌ی بی‌عیب و نقص تونیک خود را با دست‌های خوب سوهان‌زده صاف کرد و آهی کشید.

او با صدای نازک و ضعیف خود پرسید: «چه کسی در آن پایین در حال مرگ است؟»

سرهنگ فلِنس (Flense)، فرمانده‌ی میدانی پاتریسین‌های جانتین (Jantine Patricians)، یکی از قدیمی‌ترین و محترم‌ترین هنگ‌های گارد، از کاناپه‌ی خود بلند شد و به حالت آماده‌باش هوشمندانه ایستاد. فلِنس مردی بلند و قدرتمند بود که بافت گونه‌ی چپش مدت‌ها پیش توسط پاشیدن بیو-اسید تایرَنید (Tyranid) تغییر شکل داده بود.

«ژنرال؟»

دراور بی‌هدف با دست به پشت سرش اشاره کرد. «آن‌ها… آن مورچه‌های پایین… من تعجب کردم که آن‌ها چه کسانی هستند.»

فلِنس به سمت میز نمودار، جایی که یک صفحه‌ی شیشه‌ای تخت از زیر با رونگ‌های درخشان روشن شده بود، گام برداشت. او انگشتی را روی شیشه کشید و چهارصد کیلومتر خط مقدم میدان نبرد را ارزیابی کرد که تمرکز جنگ در اینجا در فورتیس باینری، یک الگوی وسیع و درهم از سیستم‌های سنگر متخاصم، بود که از میان یک سرزمین مرده‌ی لِه شده از گِل پر از گودال و کارخانه‌های ویران شده به یکدیگر نگاه می‌کردند.

او شروع کرد: «سنگرهای غربی. آن‌ها توسط هنگ اول تانیث نگهداری می‌شوند. شما آن‌ها را می‌شناسید، قربان: گروه گاونت، که برخی از سربازان آن را اشباح می‌نامند.»

دراور به سمت یک چرخ دستی تزیین شده رفت و یک فنجان کوچک کافئین سیاه غنی از سماور طلاکاری شده برای خود ریخت. او مزه مزه کرد و برای لحظه‌ای مایع سنگین را بین دندان‌هایش چرخاند.

فلِنس از درون لرزید. سرهنگ دراکر فلِنس چیزهایی را در دوران خود دیده بود که روح بیشتر مردان عادی را می‌سوزاند. او لژیون‌ها را دیده بود که روی سیم‌ها می‌مردند، مردانی را دیده بود که رفقای خود را در یک دیوانگی ناشی از آشوب (Chaos) می‌خوردند، سیارات، کل سیارات را دیده بود که فرو می‌ریختند و می‌مردند و می‌پوسیدند. اما چیزی در مورد ژنرال دراور وجود داشت که او را عمیق‌تر و منزجرکننده‌تر از هر کدام از آن موارد لمس می‌کرد. خدمت کردن، یک لذت بود.

دراور بالاخره نوشید و فنجان خود را کنار گذاشت. او گفت: «بنابراین اشباح گاونت امروز صبح تلفن بیدارباش را دریافت می‌کنند.»

هکتور دراور مردی کوتاه و گاو مانند در دهه‌ی شصت سالگی‌اش بود، در حال کچل شدن و در عین حال اصرار داشت که چند تار موی باقیمانده را روی پوست سرش لاک بزند، انگار می‌خواهد چیزی را اثبات کند. او گوشتالو و گُلگون بود و به نظر می‌رسید یونیفرم او به اندازه‌ی سهمیه‌ی کامل یک هنگ، نشاسته و سفیدکننده نیاز دارد تا هر روز صبح آماده شود. روی سینه‌اش مدال‌هایی بود که روی یک سنجاق برنجی سفت بیرون زده بودند. او همیشه آن‌ها را می‌پوشید. فلِنس کاملاً مطمئن نبود که همه‌ی آن‌ها نشان‌دهنده‌ی چه چیزی هستند. هرگز نپرسیده بود. می‌دانست که دراور حداقل به اندازه‌ی او جنگ دیده و هر ذره‌ی شکوهی را که می‌توانست برای خود برداشته بود. گاهی اوقات فلِنس از این واقعیت ناراحت می‌شد که لرد ژنرال همیشه نشان‌های خود را می‌پوشید. او فرض می‌کرد به این دلیل است که لرد ژنرال آن‌ها را داشت و او نداشت. این معنای لرد ژنرال بودن بود.

کاخ دوکال که اکنون روی ایوان آن ایستاده بودند، به طور معجزه‌آسایی پس از شش ماه بمباران‌های متوالی سالم مانده بود و بر دره‌ی شکاف عریض دِیموس (Diemos)، که زمانی قلب صنعتی هیدروالکتریک فورتیس باینری بود و اکنون محور چرخش جنگ بود، مشرف بود. در تمام جهات، تا جایی که چشم می‌دید، معماری درشت منطقه‌ی تولید گسترده شده بود: برج‌ها و آشیانه‌ها، گاوصندوق‌ها و پناهگاه‌ها، مخازن ذخیره و دودکش‌ها. یک زیگورات بزرگ به سمت شمال بالا می‌رفت، نماد طلایی درخشان آدپتوس مکانیکوس بر روی پهلویش نمایش داده می‌شد. شاید حتی از معبد اِکلِسیاکی (Ecdesiarchy)، که به امپراتور-خدا تقدیم شده بود، پیشی می‌گرفت. اما خوب، کشیشان فنی مارس (Mars) استدلال می‌کردند که کل این دنیا زیارتگاهی برای ماشین-خدا متجسد است. زیگورات قلب اداری صنعت کشیشان فنی در فورتیس بود، از آنجا که آن‌ها نیروی کار نوزده میلیاردی را در تولید زره و سلاح‌های سنگین برای ماشین جنگی امپراتوری هدایت می‌کردند. اکنون یک پوسته‌ی سوخته بود. اولین هدف قیام بود.

در تپه‌های دوردست دره، در کارخانه‌های مستحکم، زیستگاه‌های کارگران و انبارهای مواد، دشمن سنگر گرفته بود – یک میلیارد نفر قوی، یک لژیون عظیم و متراکم از فرقه‌گرایان دیمنی. فورتیس باینری یک دنیای کوره‌گری اولیه امپراتوری بود، عضلانی و پرانرژی در تولید صنعتی خود. هیچ‌کس نمی‌دانست که قدرت‌های تباهی (Ruinous Powers) چگونه آن را فاسد کرده بودند، یا چگونه بخش عظیمی از نیروی کار انبوه به آلودگی خدایان سقوط کرده (Fallen Gods) مبتلا شده بودند. اما این اتفاق افتاده بود. هشت ماه قبل، تقریباً یک شبه، کشتی‌های تولیدی عظیم و کارخانه‌های کوره‌گری آدپتوس مکانیکوس توسط نیروی کار فاسد شده توسط آشوب سرنگون شده بودند، کسانی که زمانی متعهد به خدمت به فرقه‌ی ماشین بودند. تنها تعداد کمی از کشیشان فنی از حمله‌ی ناگهانی فرار کرده بودند و از دنیا خارج شده بودند.

اکنون لژیون‌های متراکم گارد امپراتوری اینجا بودند تا این دنیا را آزاد کنند، و این اقدام تا حد زیادی توسط موقعیت تعیین شده بود. کارخانه‌های اصلی و تأسیسات فنی فورتیس باینری بیش از حد ارزشمند بودند که با بمباران مداری صاف شوند. به هر قیمتی که بود، برای خیر امپراتوری، این دنیا باید قدم به قدم، توسط مردان روی زمین بازپس گرفته می‌شد: مردان جنگجو، گارد امپراتوری، سربازانی که با عرق جبین خود، هر ذره‌ی آشوب را ریشه‌کن و نابود می‌کردند و صنایع ارزشمند دنیای کوره‌گری را آماده و منتظر اسکان مجدد می‌گذاشتند.

لرد ژنرال به سمت کشتار پانزده کیلومتر دورتر در دوربین خود نگاه کرد. «هر چند روز یکبار آن‌ها دوباره ما را امتحان می‌کنند، به یک خط دیگر از سنگرهای ما فشار می‌آورند، سعی می‌کنند یک حلقه‌ی ضعیف پیدا کنند.»

فلِنس به دراور نزدیک شد و با دست‌های پشت سرش ایستاد. بافت اسکار گونه‌اش کمی جمع و منقبض می‌شد، همان‌طور که اغلب وقتی مضطرب بود، این اتفاق می‌افتاد. «اول تانیث، جنگجویان قوی هستند، ژنرال، این‌طور شنیده‌ام. آن‌ها خود را در تعدادی از کارزارها به خوبی نشان داده‌اند و گفته می‌شود گاونت یک رهبر با تدبیر است.»

ژنرال از چشمی دوربین خود بالا نگاه کرد و با پرسشگری پرسید: «او را می‌شناسی؟»

فلِنس مکث کرد. او گفت: «او را می‌شناسم، قربان. عمدتاً از طریق شهرت،» و بسیاری از حقایق را قورت داد، «اما او را در گذر ملاقات کرده‌ام. فلسفه‌ی رهبری او با فلسفه‌ی من همسو نیست.»

دراور به طور مقتضی پرسید: «تو او را دوست نداری، مگر نه، فلِنس؟» او می‌توانست فلِنس را مانند یک کتاب بخواند، و می‌توانست ببیند که وقتی صحبت از کمیسر بدنام و قهرمان گاونت می‌شد، کینه‌ی عمیقی در قلب سرهنگ نهفته است. می‌دانست که چیست. گزارش‌ها را خوانده بود. او همچنین می‌دانست که فلِنس هرگز واقعاً آن را ذکر نخواهد کرد.

«صادقانه؟ نه، قربان. او یک کمیسر است. یک افسر سیاسی. اما به دلیل یک اتفاق سرنوشت، او به فرماندهی هنگ دست یافته است. فرمانده‌ی جنگی سلیِدو در بستر مرگش فرماندهی تانیث را به او اعطا کرد. من نقش کمیسرها در این ارتش را درک می‌کنم، اما از وضعیت افسری او متنفرم. او در جایی که باید الهام‌بخش باشد، دلسوز است، و در جایی که باید جزم‌اندیش باشد، الهام‌بخش است. اما… با این حال، او فرمانده‌ای است که احتمالاً می‌توانیم به او اعتماد کنیم.»

دراور لبخند زد. فوران فلِنس از قلب بود و صادقانه، اما باز هم دیپلماتیک از حقیقت واقعی طفره رفت. ژنرال به طور قاطع گفت: «من به هیچ فرماندهی به جز خودم اعتماد نمی‌کنم، فلِنس. اگر نتوانم پیروزی را ببینم، آن را به دست‌های دیگران نمی‌سپارم. پاتریسین‌های شما در ذخیره نگهداری می‌شوند، درست است؟»

«آن‌ها در زیستگاه‌های کاری در غرب اردو زده‌اند، آماده برای حمایت از یک فشار در هر دو جناح.»

لرد ژنرال گفت: «به سمت آن‌ها بروید و آن‌ها را به حالت آماده‌باش درآورید.» او دوباره به سمت میز نمودار رفت و از یک قلم برای علامت‌گذاری چندین نوار طولانی نور روی سطح شیشه‌ای استفاده کرد. «ما به اندازه‌ی کافی اینجا متوقف شده‌ایم. من بی‌تاب می‌شوم. این جنگ باید ماه‌ها پیش تمام می‌شد. چند تیپ برای شکستن بن‌بست متعهد شده‌ایم؟»

فلِنس مطمئن نبود. دراور به خاطر اسراف در نیروی انسانی مشهور بود. افتخار غرورآمیز او این بود که اگر به اندازه‌ی کافی جسد برای راهپیمایی به داخل آن داشته باشد، می‌تواند حتی چشم ترور (Eye of Terror) را نیز خفه کند. قطعاً در چند هفته‌ی گذشته، دراور به طور فزاینده‌ای از عدم پیشروی ناامید شده بود. فلِنس حدس زد که دراور مشتاق است تا فرمانده‌ی جنگی ماکاروث (Warmaster Macaroth)، فرمانده‌ی کل جدید جنگ‌های صلیبی دنیاهای سبت، را راضی کند. دراور و ماکاروث رقیب جانشینی سلیِدو بودند. دراور با باخت به ماکاروث، احتمالاً چیزهای زیادی برای اثبات داشت. مانند وفاداری‌اش به فرمانده‌ی جنگی جدید.

فلِنس همچنین شایعاتی شنیده بود که بازپرس هلدین (Inquisitor Heldane)، یکی از مورد اعتمادترین همکاران دراور، یک هفته قبل برای انجام مذاکرات خصوصی با لرد ژنرال به فورتیس آمده بود. اکنون طوری بود که انگار دراور آرزو داشت حرکت کند، در جایی باشد، چیزی حتی باشکوه‌تر از فتح یک دنیا، حتی دنیایی به اهمیت فورتیس باینری، را به دست آورد.

دراور دوباره صحبت می‌کرد. «شریوِن‌ها (The Shriven) امروز صبح دست خود را نشان داده‌اند، با نیروی بیشتری نسبت به قبل، و هشت یا نه ساعت طول می‌کشد تا از هر پیشروی‌ای که اکنون می‌کنند، عقب‌نشینی و سازماندهی مجدد کنند. هنگ‌های خود را از شرق وارد کنید و آن‌ها را قطع کنید. از این اشباح به عنوان یک سپر استفاده کنید و سوراخی به قلب دفاع اصلی آن‌ها ببرید. با اراده‌ی امپراتور محبوب، ممکن است بالاخره این مسئله را بشکنیم و یک پیروزی را فشار دهیم.» لرد ژنرال با نوک قلم به صفحه ضربه زد تا بر کیفیت غیرقابل مذاکره‌ی دستور خود تأکید کند.

فلِنس مشتاق بود که اطاعت کند. آرزوی قاطع او این بود که هنگ‌هایش در دستیابی به پیروزی در فورتیس باینری اساسی باشند. این تصور که گاونت به نحوی می‌تواند آن شکوه را از او بگیرد، او را بیمار می‌کرد، باعث می‌شد به یاد بیاورد که…

او فکر را از سر دور کرد و در این ایده غرق شد که گاونت و اوباش دون‌پایه‌اش مورد استفاده قرار می‌گیرند، مصرف می‌شوند، روی تفنگ‌های دشمن قربانی می‌شوند تا شکوه او را تحت تأثیر قرار دهند. با این حال، فلِنس برای یک ثانیه درنگ کرد، در شرف رفتن بود. هیچ ضرری در ایجاد یک بیمه‌ی کوچک نبود. او دوباره به سمت میز نمودار رفت و با انگشت دستکش چرمی‌اش به منحنی‌ای از خطوط روی نقشه اشاره کرد. او گفت: «منطقه‌ی گسترده‌ای برای پوشش دادن وجود دارد، قربان، و اگر مردان گاونت… خوب، با بزدلی خط را بشکنند، پاتریسین‌های من در برابر هر دو نیروی سنگر گرفته‌ی شریوِن و عناصر در حال عقب‌نشینی آسیب‌پذیر خواهند ماند.»

دراور برای لحظه‌ای در این مورد اندیشید. بزدلی: چه کلمه‌ی سنگینی برای فلِنس برای استفاده در مورد گاونت. سپس دست‌های چاق خود را با خوشحالی مانند یک کودک در جشن تولد به هم زد. «علامت‌ها! افسر علامت‌ها همین حالا به اینجا!»

در داخلی اتاق استراحت باز شد و یک سرباز خسته به سرعت داخل شد و چکمه‌های کهنه، اما تمیز و صیقلی خود را هنگام ادای احترام به دو افسر به هم کوبید. دراور مشغول نوشتن دستورات روی یک لوح پیام بود. یک بار آن‌ها را بازبینی کرد و سپس به سرباز داد.

«ما دراگون‌های ویتریان (Vitrian Dragoons) را برای حمایت از اشباح وارد می‌کنیم به این امید که آن‌ها میزبان شریوِن را به دشت‌های سیلابی بازگردانند. به این ترتیب، باید اطمینان حاصل کنیم که نبرد در امتداد جناح غربی برای مدت زمانی که طول می‌کشد تا پاتریسین‌های شما با دشمن درگیر شوند، حفظ می‌شود. سیگنالی با این مضمون بفرستید و همچنین به فرمانده‌ی تانیث، گاونت، سیگنال دهید. به او دستور دهید که فشار بیاورد. وظیفه‌ی او امروز صرفاً دفع کردن نیست. وظیفه‌ی او این است که فشار بیاورد و از این فرصت برای گرفتن سنگرهای خط مقدم شریوِن استفاده کند. اطمینان حاصل کنید که این دستور به وضوح یک دستور مستقیم از طرف من است. به او بگویید هیچ سستی‌ای نخواهد بود. هیچ عقب‌نشینی. آن‌ها موفق خواهند شد یا خواهند مُرد.»

فلِنس به خود اجازه‌ی یک لبخند درونی پیروزمندانه داد. پشت خودش اکنون به راحتی محافظت شده بود و گاونت مجبور به فشاری شده بود که تا غروب او را می‌کُشت. سرباز دوباره ادای احترام کرد و خواست خارج شود.

دراور گفت: «یک چیز دیگر.»

سرباز با صدای ترمز ایستاد و عصبی برگشت.

دراور با یک انگشتر مُهر ضخیم به سماور ضربه زد. «از آن‌ها بخواهید کمی کافئین تازه بفرستند. این کهنه است.» سرباز سر تکان داد و خارج شد. از صدای کوبیدن انگشتر مشخص بود که ظرف بزرگ و طلاکاری شده هنوز تقریباً پُر است. یک هنگ می‌توانست برای چندین روز از آنچه ژنرال به وضوح قصد داشت دور بریزد، بنوشد. او موفق شد صبر کند تا از درهای دوتایی خارج شود قبل از اینکه نفرین بی‌صدایی بر مردی که این کشتار را سازماندهی می‌کرد، تف کند.

فلِنس نیز ادای احترام کرد و به سمت در رفت. کلاه لبه‌دار خود را از روی بوفه برداشت و با دقت آن را بر سر گذاشت، ابتدا پشت لبه‌ی آن را.

او گفت: «ستایش امپراتور، لرد ژنرال.»

دراور که غایبانه سیگاری روشن کرد و به صندلی راحتی خود تکیه داد، گفت: «چی؟ اوه، بله. واقعاً.»

۵.

کمُر رُون (Kmor Rawne) خود را به داخل یک حفره‌ی روباهی انداخت و تقریباً در آب شیری‌رنگی که در اعماق آن جمع شده بود، غرق شد. او با سرفه‌های شدید، خود را به لبه‌ی دهانه‌ی گودال کشید و با تفنگ لیزری‌اش (Lasgun) نشانه گرفت. هوای اطراف از دود و رگبارهای آتش اسلحه متراکم بود. قبل از اینکه فرصت شلیک پیدا کند، چندین جسد دیگر به پوشش موقتی کنار او برخورد کردند: سرباز نِف (Neff) و آجودان گروهان، فِیگُر (Feygor)، و در کنار آن‌ها سربازان کافران، وارل (Varl) و لُونِگین (Lonegin). سرباز کِلِی (Klay) نیز بود، اما او مرده بود. آتش متقابل شدید، قبل از اینکه بتواند به پناهگاه برسد، صورتش را سوزانده بود. هیچ‌کدام دو بار به جسد وی (Way) در آب پشت سرشان نگاه نکردند. آن‌ها هزاران بار بیش از حد چنین چیزهایی را دیده بودند.

رُون از دوربینش استفاده کرد تا لبه‌ی حفره‌ی روباهی را بررسی کند. در جایی آن بیرون، شریوِن‌ها (Shriven) از نوعی سلاح سنگین برای پشتیبانی از پیاده‌نظام خود استفاده می‌کردند. آتش غلیظ و انفجاری در حال ایجاد یک شکاف در اشباح هنگام پیشروی بود. نِف با سلاحش ور می‌رفت و رُون نگاهی به او انداخت.

پرسید: «مشکل چیه، سرباز؟»

«قربان، گِل توی مکانیزم شلیکم گیر کرده. نمی‌تونم آزادش کنم.»

فِیگُر تفنگ لیزری را از دست مرد جوان‌تر قاپید، خشاب را بیرون انداخت و پوشش روغنی محفظه‌ی احتراق را عقب کشید، به طوری که باز شد و حلقه‌های فوکوس نمایان شدند. فِیگُر به داخل محفظه‌ی باز تف کرد و سپس با صدای بلندی آن را بست. بعد آن را به شدت تکان داد و خشاب انرژی را دوباره در شکافش کوبید. نِف تماشا کرد که فِیگُر دوباره چرخید و اسلحه را بالای سرش گرفت و به صورت عمده به داخل دود پشت حفره‌ی روباهی شلیک کرد.

فِیگُر سلاح را به سمت سرباز پرتاب کرد. «می‌بینی؟ حالا کار می‌کنه.»

نِف سلاح بازگردانده شده را محکم گرفت و خود را تا لبه‌ی گودال بالا کشید.

لُونِگین از پایین آن‌ها گفت: «قبل از اینکه یک متر دیگر برویم، می‌میریم.»

سرباز وارل با عصبانیت تف کرد: «به خاطر فِث (Feth)! ما فقط باعث می‌شیم آن‌ها سر خم کنند.» او یک دسته نارنجک از تجهیزاتش باز کرد و آن‌ها را به سمت سربازان دیگر پرتاب کرد، همان‌طور که یک دانش‌آموز میوه‌ی دزدیده شده را تقسیم می‌کند. با یک کلیک انگشت شست، هر سلاح آماده شد و رُون در حالی که آماده می‌شد نارنجک خود را به هوا پرتاب کند، به مردانش لبخند زد.

رُون گفت: «ارزیابی وارل درست است. بیایید کورشان کنیم.»

آن‌ها بمب‌ها را به آسمان پرتاب کردند. آن‌ها نارنجک‌های ترکش‌زا (Frag Grenades) بودند که برای ناشنوا کردن، کور کردن و پاشیدن سوزن‌های ترکش به سمت کسانی که در محدوده بودند، طراحی شده بودند.

صدای چندین انفجار شنیده شد.

کافران گفت: «حداقل باعث شد سر خم کنند.» سپس متوجه شد که بقیه قبلاً در حال بیرون آمدن از حفره‌ی روباهی برای حمله بودند. او به سرعت دنبال کرد.

اشباح فریاد کشان به سمت یک تکه‌ی کوتاه از لجن خاکستری حمله کردند و سپس به داخل یک خاکریز سُر خوردند که توسط دود از آن‌ها پنهان شده بود. ضربه‌های سیاه شده‌ی نارنجک‌ها در اطراف آن‌ها بود، همان‌طور که اجساد پیچ خورده‌ی چندین دشمن کشته شده‌ی آن‌ها. رُون با ضربه در ته سرسره روی پاهایش کوبید و اطراف را نگاه کرد. برای اولین بار در شش ماه حضور در فورتیس باینری، او دشمن را رو در رو دید. شریوِن‌ها، نیروهای زمینی دشمن که برای جنگ با آن‌ها فرستاده شده بود. آن‌ها به طور شگفت‌آوری انسان بودند، اما پیچ خورده و بدشکل شده. آن‌ها زره‌های رزمی پوشیده بودند که به طرز هوشمندانه‌ای از لباس‌های کاری که در کوره‌های سیاره استفاده کرده بودند، اقتباس شده بود، ماسک‌های محافظ و دستکش‌ها در واقع با گوشت فرسوده و رنگ‌پریده‌ی آن‌ها بافته شده بودند. رُون سعی کرد روی مرده‌ها مکث نکند. این باعث می‌شد بیش از حد در مورد لژیون‌هایی که هنوز باید می‌کشت، فکر کند. در دود او دو شریوِن دیگر را پیدا کرد که بر اثر انفجار نارنجک‌ها فلج شده بودند. او به سرعت کارشان را تمام کرد.

او کافران را درست پشت سر خود پیدا کرد. سرباز جوان از آنچه می‌دید شوکه شده بود.

کافران وحشت زده گفت: «آن‌ها تفنگ لیزری دارند، و زره بدن.»

کنارش، نِف یکی از اجساد را با نوک پایش برگرداند. «ببینم… آن‌ها نارنجک و مهمات دارند.» نِف و کافران به سرگرد نگاه کردند.

رُون شانه بالا انداخت. «خب، آن‌ها حرامزاده‌های سرسختی هستند. انتظار چه چیزی داشتید؟ آن‌ها شش ماه است که امپراتوری را اینجا متوقف کرده‌اند.» لُونِگین، وارل و فِیگُر شتابان به آن‌ها پیوستند. رُون به آن‌ها علامت داد که جلوتر بروند، عمیق‌تر به داخل سنگر دشمن. فضا در مقابلشان گسترش یافت و آن‌ها سقف‌های فلزی، بلند و سُتونی یک سیلو صنعتی را دیدند.

رُون به سرعت به آن‌ها اشاره کرد که پنهان شوند. تقریباً بلافاصله آتش لیزری شروع به سوراخ کردن سنگر به سمت آن‌ها کرد. وارل مورد اصابت قرار گرفت و شانه‌اش در یک پُف از مِه قرمز ناپدید شد. او محکم به پشت روی زمین افتاد و سپس غلتید و با تنها دستی که هنوز کار می‌کرد، خود را گرفت. درد آنقدر زیاد بود که حتی نمی‌توانست فریاد بزند.

رُون تف کرد: «فِث! نِف، به او رسیدگی کن!»

نِف امدادگر گروه بود. او در حالی که فِیگُر و کافران سعی می‌کردند وارل ناله کنان را به پناهگاه بکشند، کیف ران خود را برای بانداژهای میدانی باز کرد. خطوط درخشان آتش لیزری خط سنگر را بخیه می‌زد و سعی می‌کرد همه را میخکوب کند. نِف به سرعت زخم وحشتناک وارل را پانسمان کرد. او در کانال خاکستری به سمت رُون فریاد زد: «قربان، باید او را برگردانیم!»

رُون خود را به پوشش تنگنا می‌فشرد، لجن خاکستری موهایش را مات کرده بود در حالی که شلیک‌های لیزری هوای اطرافش را می‌سوزاند. گفت: «حالا نه.»


۶.

ابرام گاونت به داخل سنگر پرید و گردن اولین شریوِن را که ملاقات کرد، با چکمه‌های فرود آمده‌اش شکست. شمشیر زنجیری (Chainsword) در مشت او جیغ می‌کشید و همین که به تخته‌های چوبی موضع دشمن رسید، آن را چپ و راست چرخاند تا دو نفر دیگر را در رگبارهای خون قطعه قطعه کند. دیگری به او حمله کرد، با یک تیغه‌ی خمیده‌ی بزرگ در دستش. گاونت تپانچه‌ی بُلت (Bolt-pistol) خود را بالا برد و سرِ پوشیده از ماسک او را به بخار تبدیل کرد.

این شدیدترین نبردی بود که گاونت و افرادش در فورتیس با آن روبرو شده بودند، گرفتار در تنگناهای دیوانه‌وار سنگرهای دشمن، که به این سو و آن سو می‌رفتند تا با پیشروی بی‌وقفه‌ی شریوِن‌ها مقابله کنند. برین مایلو که پشت سر کمیسر میخکوب شده بود، سلاح خودش را شلیک کرد، یک اسلحه‌ی کمری خودکار فشرده که کمیسر چند ماه پیش به او داده بود. او یکی را کشت – یک گلوله بین چشم‌ها – سپس دیگری را، ابتدا او را زخمی کرد و سپس یک گلوله به چانه‌ی برگردانده‌اش زد در حالی که به عقب پرت می‌شد. مایلو لرزید. این وحشت جنگی بود که همیشه در خواب می‌دید، اما هرگز آرزو نداشت آن را ببیند. مردان پرشور که در یک گودال حفر شده به عرض سه متر و عمق شش متر در مقابل یکدیگر گرفتار شده بودند. شریوِن‌ها هیولا بودند، تقریباً فیل‌مانند با ماسک‌های گازی بلند و لوله‌ای که به گوشت صورتشان دوخته شده بود. زره بدن آن‌ها سبز صنعتی مات و لاستیکی بود. آن‌ها پوشش محافظ محل کار خود را به لباس رزمی خود تبدیل کرده بودند و همه جا را با نمادهایی که چشم را می‌آزارد، آغشته کرده بودند.

مایلو که توسط یک جسد در حال سقوط به دیوار سنگر کوبیده شد، به جنازه‌هایی که اطرافشان جمع شده بودند، نگاه کرد. برای اولین بار، با جزئیات، ماهیت دشمن خود را دید… اشکال انسانی پیچ خورده و فاسد شده‌ی میزبان آشوب (Chaos)، با رونگ‌ها و نمادهای پیچیده حک شده، که روی لاستیک سبز مات زره آن‌ها نقاشی شده یا در گوشت خام آن‌ها حک شده بود.

یکی از شریوِن‌ها از کنار شمشیر جیغ‌کش گاونت رد شد و خود را به سمت مایلو پرتاب کرد. پسر خود را به پایین انداخت و فرقه‌گرا به دیوار سنگر کوبیده شد. مایلو که در رطوبت گِل‌آلود کف سنگر دست و پا می‌زد، یکی از تفنگ‌های لیزری را که از دست‌های در حال مرگ یکی از قربانیان قبلی گاونت افتاده بود، برداشت. شریوِن در حالی که او سلاح را بالا می‌کشید، روی سرش بود و او از فاصله‌ی بسیار نزدیک شلیک کرد. گلوله‌ی شعله‌ور از میان تنه‌ی حریفش عبور کرد و فرقه‌گرای مرده روی او افتاد و او را با وزن محض به داخل لجن مکنده‌ی کف سنگر هل داد. آب کثیف به دهانش فوران کرد، و گِل و خون. یک ثانیه بعد، او سرفه‌کنان توسط سرباز بِرَگ (Bragg)، عظیم‌ترین مرد تانیث، که به نحوی همیشه برای مراقبت از او آنجا بود، به پا کشیده شد.

بِرَگ در حالی که یک موشک‌انداز را روی شانه‌اش بلند می‌کرد، گفت: «بشین.»

مایلو زانو زد و گوش‌هایش را محکم گرفت. بِرَگ در حالی که با امیدواری «نیایش ضربه‌ی واقعی» (Litany of True Striking) را زیر لب زمزمه می‌کرد، سلاح عظیم خود را به پایین راهروی سنگر شلیک کرد. فواره‌ای از گِل و چیزهای غیرقابل نام بردن دیگر به قطعات تبدیل شدند. او اغلب هدفش را از دست می‌داد، اما در این شرایط، این یک گزینه نبود.

به سمت راست آن‌ها، گاونت راه خود را در میان دشمن متراکم می‌برید. او شروع به خندیدن کرد، پوشیده از باران خونی که با شمشیر زنجیری جیغ‌کش خود به راه انداخته بود. هر از گاهی تپانچه‌اش را شلیک می‌کرد و یکی دیگر از شریوِن‌ها را منفجر می‌کرد. او پُر از خشم بود. سیگنال لرد ژنرال دراور (Dravere) سخت‌گیرانه و ظالمانه بود. گاونت اگر می‌توانست، خودش می‌خواست سنگرهای دشمن را بگیرد، اما دستور داده شود که این کار را انجام دهد بدون هیچ گزینه‌ی دیگری جز مرگ، به نظر او، تصمیم یک ذهن معیوب و وحشی بود. او هرگز دراور را دوست نداشت، نه در هیچ زمانی از اولین ملاقاتشان بیست سال پیش، زمانی که دراور هنوز یک سرهنگ زرهی جاه‌طلب بود. در دارِندارا (Darendara)، در کنار اُکتار (Oktar) و هیرکان‌ها (Hyrkans)…

گاونت ماهیت دستورات را از افرادش پنهان کرده بود. برخلاف دراور، او مکانیسم‌های روحیه‌ی سرباز و الهام‌بخشی را درک می‌کرد. اکنون آن‌ها سنگرهای لعنتی را فتح می‌کردند، تقریباً علی‌رغم دستورات دراور تا به خاطر آن‌ها. خنده‌ی او، خنده‌ی خشم و کینه، و غرور به مردانش برای انجام کار غیرممکن بود.

در نزدیکی، مایلو با تفنگ لیزری به پا خاست.

گاونت فکر کرد، ما آنجا هستیم، آن‌ها را شکست داده‌ایم!

ده یارد پایین‌تر، گروهبان بلِین (Blane) با گروهان خود وارد شد و با شلیک چپ و راست با تفنگ لیزری‌اش در حالی که افرادش، ابتدا با سرنیزه، حمله می‌کردند، رویداد را مُهر و موم کرد. یک جنون از آتش لیزری و یک برق از تیغه‌های نقره‌ای تانیثی وجود داشت.

مایلو هنوز تفنگ لیزری را در دست داشت که گاونت آن را از او قاپید و روی تخته‌های چوبی انداخت. «فکر می‌کنی سربازی، پسر؟»

«بله، قربان!»

«واقعاً؟»

«شما می‌دانید که هستم.»

گاونت به پسر شانزده ساله نگاه کرد و با غم لبخند زد.

«شاید باشی، اما فعلاً ساز بزن. آهنگی بنواز که ما را به سوی شکوه بخواند!»

مایلو نی‌های تانیثی خود را از بسته‌اش بیرون کشید و در دهانه‌ی نی دمید. برای یک لحظه مانند یک مرد در حال مرگ جیغ کشید. سپس شروع به نواختن کرد. این آهنگ والترابز وایلد (Waltrab’s Wilde) بود، یک آهنگ قدیمی که همیشه مردان را در میخانه‌های تانیث برای نوشیدن، تشویق و خوش گذرانی الهام می‌بخشید.

گروهبان بلِین آهنگ را شنید و با ترش‌رویی به دشمن حمله کرد. در کنار او، آجودانش، افسر وکس، سایمبر (Symber)، در حالی که با تفنگ لیزری‌اش شلیک می‌کرد، شروع به همخوانی کرد. سرباز بِرَگ به سادگی خندید و موشک دیگری را در موشک‌انداز عظیمی که حمل می‌کرد، بارگذاری کرد. لحظه‌ای بعد، بخش دیگری از سنگر در سیلی از آتش حل شد.

سرباز کافران موسیقی را شنید، یک ناله‌ی حزین و دور در سراسر میدان نبرد. برای لحظه‌ای او را شاد کرد در حالی که با مردان تحت هدایت سرگرد رُون، از روی اجساد شریوِن‌ها بالا می‌رفت، شانه به شانه با نِف، لُونِگین، لارکین و بقیه. حتی اکنون، وارل بیچاره با برانکارد به سمت خطوط آن‌ها برگردانده می‌شد، در حالی که اثر داروها از بین می‌رفت، فریاد می‌کشید.

این لحظه‌ای بود که بمباران شروع شد. کافران خود را در حال پرواز یافت، توسط دیواری از هوا که از انفجار یک بمب خارج می‌شد و گودالی به عرض دوازده متر ایجاد می‌کرد، بلند شد. حجم عظیمی از گِل با او به آسمان پرتاب شد. او محکم و شکسته فرود آمد و ذهنش آشفته شد. برای مدتی در گِل دراز کشید، به طرز عجیبی در آرامش. تا آنجا که می‌دانست، نِف، سرگرد رُون، فِیگُر، لارکین، لُونِگین، و تمام بقیه، مُرده و بخار شده بودند. در حالی که گلوله‌ها همچنان می‌افتادند، کافران سرش را در لجن فرو برد و بی‌صدا برای رهایی از کابوسش التماس کرد.

خیلی دورتر، لرد ژنرال نظامی بلندپایه دراور شنید که مواضع عظیم توپخانه‌ی شریوِن‌ها حمله‌ی خود را آغاز می‌کنند. او متوجه شد که با این حال، امروز به پایان نخواهد رسید. با آهی خشمگین، فنجان دیگری از سماور تازه پُر شده برای خود ریخت.


۷.

سرهنگ کُربک سه گروهان با خود داشت و آن‌ها را به سمت شبکه‌ی متقاطع سنگرهای دشمن حرکت داد. بمباران اکنون دو ساعت بود که بالای سرشان زوزه می‌کشید، لبه‌ی جلویی مواضع شریوِن‌ها را محو می‌کرد و تمام آن دسته از گارد را که نتوانسته بودند به پوشش نسبی مواضع دشمن برسند، نابود می‌کرد. تونل‌ها و کانال‌هایی که از میان آن‌ها حرکت می‌کردند، خالی و متروک بودند. واضح بود که شریوِن‌ها با شروع بمباران عقب‌نشینی کرده بودند. سنگرها به خوبی ساخته و مهندسی شده بودند، اما در هر پیچ یا خم، یک زیارتگاه کفرآمیز برای قدرت‌های تاریک وجود داشت که دشمن می‌پرستید. کُربک به سرباز اسکولِین (Skulane) دستور داد تا شعله‌افکن خود را بر روی هر زیارتگاهی که پیدا می‌کردند، بگرداند و آن را بسوزاند، قبل از اینکه هر یک از افرادش بتوانند به طور کامل ماهیت شوم قربانی‌های گذاشته شده در برابر آن را درک کنند.

بر اساس برآورد کورال (Curral)، پس از مشورت با نمودارهای فیبر-نوری که محکم رول شده بودند، آن‌ها در حال پیشروی به سمت سنگرهای پشتیبانی پشت خط اصلی شریوِن بودند. کُربک احساس می‌کرد قطع شده است—نه فقط توسط بمباران وحشیانه‌ای که هر چند ثانیه استخوان‌هایشان را می‌لرزاند، و او مشتاقانه دعا می‌کرد هیچ گلوله‌ای در میان آن‌ها به خطا نرود—بلکه بیشتر، احساس می‌کرد از بقیه‌ی هنگ قطع شده است. پس‌لرزه‌ی الکترومغناطیسی شلیک بی‌وقفه ارتباطات آن‌ها را مختل می‌کرد، هم میکروبید (Microbead)‌های داخلی که همه‌ی افسران می‌پوشیدند و هم دستگاه‌های رادیویی وکس-کستر برد بلند. هیچ دستوری دریافت نمی‌شد، هیچ تشویقی برای سازماندهی مجدد، برای قرار ملاقات با واحدهای دیگر، برای فشار به جلو برای یک هدف، یا حتی برای عقب‌نشینی.

در چنین شرایطی، کتاب قواعد جنگ گارد امپراتوری واضح بود: اگر شک دارید، به جلو حرکت کنید.

کُربک پیشاهنگان را جلو فرستاد، مردانی که می‌دانست سریع و توانا هستند: بارو (Baru)، کُلمار (Colmar) و گروهبان پیشاهنگ مِکُل (Mkoll). آن‌ها شنل‌های استتار تانیثی خود را دور خود کشیدند و به داخل تاریکی گرد و غبارآلود لغزیدند. دیوارهایی از دود و باروت بر فراز خطوط سنگر در حال رانده شدن بود و دید در حال کاهش بود. گروهبان بلِین بی‌صدا به سمت بانک‌های دود در حال فرود اشاره کرد. کُربک قصد او را می‌دانست و می‌دانست که نمی‌خواهد آن را به زبان بیاورد مبادا واحد را بترساند. شریوِن‌ها هیچ نگرانی در مورد استفاده از عوامل سمی، گازهای کثیف معلق در هوا که خون را می‌جوشاند و ریه‌ها را عفونی می‌کرد، نداشتند. کُربک یک سوت بیرون کشید و سه سوت کوتاه زد. مردان پشت سر او اسلحه‌ها را در حالت استراحت قرار دادند و ماسک‌های تنفسی را از تجهیزات خود بیرون کشیدند. سرهنگ کُربک ماسک تنفسی خود را دور صورتش بست. او از از دست دادن دید، کلاستروفوبیای هودهای گازی با لنز ضخیم، کوتاهی نفسی که دهانه‌ی لاستیکی محکم ایجاد می‌کرد، متنفر بود. اما ابرهای سمی نیمی از قضیه هم نبودند. دریای گِلی که بمباران آن را تحریک می‌کرد و به صورت قطرات بخار در باد پخش می‌کرد، پُر از سموم دیگر بود: هاگ‌های بیماری معلق در هوا که در اجساد در حال پوسیدن در منطقه‌ی مرده جوجه کشی شده بودند؛ تیفوس، قانقاریا، سیاه زخم دام که در لاشه‌های فاسد حیوانات بارکش و اسب‌های سواره نظام پرورش یافته بود، و مایکوتوکسین‌های موذی که با ولع تمام مواد آلی را به کپک سیاه و خبیث می‌بلعیدند.

کُربک به عنوان افسر اول تانیث اول، به پیام‌های توزیع شده از ستاد کل دسترسی داشت. او می‌دانست که تقریباً هشتاد درصد تلفات در میان گارد امپراتوری از زمان شروع تهاجم، ناشی از گاز، بیماری و عفونت ثانویه بوده است. یک سرباز شریوِن می‌توانست با یک تفنگ لیزری شارژ شده رو در روی شما قرار بگیرد و هنوز شانس زنده‌ماندن شما بهتر از آن بود که در زمین بی‌طرف قدم بزنید.

کُربک که توسط ماسک خفه و دیدش مسدود شده بود، واحدش را به جلو هدایت کرد. آن‌ها به یک انشعاب در سنگرهای پشتیبانی رسیدند و کُربک گروهبان گرِل (Grell)، افسر گروهان پنجم، را فراخواند و به او دستور داد که سه تیم آتش را به سمت چپ ببرد و هر چه را پیدا کردند، پاکسازی کند. مردان حرکت کردند و کُربک از ناامیدی فزاینده‌ی خود آگاه شد. هیچ خبری از پیشاهنگان بازنگشته بود. او به همان اندازه کور حرکت می‌کرد که قبل از فرستادن آن‌ها بود.

سرهنگ که اکنون با سرعت دو برابر پیشروی می‌کرد، صد نفر باقی‌مانده‌اش را در امتداد یک سنگر ارتباطی عریض هدایت کرد. دو نفر از پیشتازان تیزبین او جلوتر حرکت می‌کردند و از عصاهای حساس به مغناطیس متصل به کوله‌پشتی‌های سنگین برای جارو کردن منطقه برای مواد منفجره و تله‌های انفجاری استفاده می‌کردند. به نظر می‌رسید که شریوِن‌ها بیش از حد سریع عقب‌نشینی کرده بودند تا غافلگیری‌هایی بر جای بگذارند، اما هر چند یارد، ستون متوقف می‌شد زیرا یکی از جاروکش‌ها چیزی داغ پیدا می‌کرد: یک فنجان حلبی، یک تکه زره، یک سینی غذاخوری. گاهی اوقات یک بت عجیب ساخته شده از سنگ معدن ذوب شده از کوره‌های ریخته‌گری بود که کارگران فاسد آن را به شکل حیوانی حکاکی کرده بودند. کُربک شخصاً تفنگ لیزری خود را به هر یک از آن‌ها گرفت و آن را به قطعات تبدیل کرد. بار سوم که این کار را کرد، شیء بدبختی که در حال نابود کردنش بود، در اثر پارگی گلوله‌ی او در امتداد یک نقص، در قطعات تیز منفجر شد. سرباز دریل (Drayl)، که چند فوت دورتر در پناه بود، با یک تکه ترکش در استخوان ترقوه مورد اصابت قرار گرفت، که در گوشت فرو رفت. او ناله کرد و محکم در گِل نشست. گروهبان کورال، امدادگر را فراخواند که یک بانداژ میدانی روی زخم گذاشت.

کُربک حماقت خودش را لعنت کرد. او چنان مشتاق بود که هر اثری از فرقه‌ی شریوِن را پاک کند که به یکی از افراد خودش آسیب رسانده بود.

دریل از طریق ماسک گازی‌اش در حالی که کُربک به او کمک می‌کرد تا روی پاهایش بایستد، گفت: «چیزی نیست، قربان. در وُلتیس واترگیت (Voltis Watergate) یک سرنیزه به رانم خوردم.»

سرباز کُل (Coll) پشت سر آن‌ها خندید: «و در خانه‌اش در تانیث در یک دعوای میخانه‌ای یک تکه شیشه‌ی شکسته به گونه‌اش خورد! او بدتر از این‌ها را تجربه کرده.»

مردان اطراف آن‌ها خندیدند، صداهای مکنده‌ی زشت از میان ماسک‌های تنفسی‌شان. کُربک سر تکان داد تا نشان دهد با آن‌ها همدردی می‌کند. دریل یک سرباز خوش‌چهره و محبوب بود که آهنگ‌ها و شوخ‌طبعی خوبش گروهانش را با روحیه‌ی مناسب نگه می‌داشت. کُربک همچنین می‌دانست که سوء استفاده‌های رندانه‌ی دریل موضوع افسانه‌های هنگ بود.

کُربک گفت: «اشتباه من بود، دریل. به تو یک نوشیدنی بدهکارم.»

دریل گفت: «حداقلش همینه، سرهنگ.» و با مهارت تفنگ لیزری‌اش را مسلح کرد تا نشان دهد آماده‌ی ادامه است.


۸.

آن‌ها حرکت کردند. به بخشی از سنگر رسیدند که یک گلوله‌ی عظیم به خطا رفته بود و حفره‌ی نازک را در یک زخم گودال بزرگ تقریباً سی متر باز کرده بود. آب زیرزمینی شور و کثیف قبلاً در کاسه‌ی آن جمع شده بود. کُربک با فقط جاروکش‌ها جلوتر از خود، ابتدا به داخل آب فرو رفت تا آن‌ها را به سمت پوششی که سنگر دوباره شروع می‌شد، هدایت کند. آب تا وسط رانش بالا آمد و اسیدی بود. او می‌توانست احساس کند که پوست پاهایش را از میان لباس جنگی‌اش می‌سوزاند و یک چرخش مِه خفیف در اطراف پارچه‌ی یونیفرم او وجود داشت در حالی که پارچه شروع به سوختن می‌کرد. او به مردان پشت سرش دستور داد که برگردند و خود را به سمت دیگر بالا کشید تا به جاروکش‌ها بپیوندد. هر سه نفر به پاهای خود نگاه کردند، وحشت زده از اینکه چگونه آب قبلاً شروع به خوردن پارچه‌ی لباس کرده بود. کُربک احساس می‌کرد که روی ران‌ها و ساق پاهایش ضایعاتی در حال شکل‌گیری است.

او به سمت گروهبان کورال در سر ستون در آن سوی گودال چرخید.

فریاد زد: «مردان را به بالا و اطراف حرکت دهید! و امدادگر را در اولین گروه بیاورید.» مردان که از قرار گرفتن در معرض دید در اطراف لبه‌ی گودال در برابر آسمان می‌ترسیدند، به سرعت و با احتیاط از عرض عبور کردند. کُربک کورال را وادار کرد که آن‌ها را در طرف دیگر در خطوط تیم‌های آتش در امتداد هر دو طرف سنگر سازماندهی مجدد کند. امدادگر به سمت او و جاروکش‌ها آمد و پاهای آن‌ها را با مِه ضدعفونی کننده از یک فلاسک اسپری کرد. درد کاهش یافت و پارچه مرطوب شد به طوری که دیگر دود نمی‌کرد.

کُربک در حال برداشتن اسلحه‌اش بود که گروهبان گرِل او را صدا زد. او در امتداد خطوط مردان منتظر جلو رفت و دید که گرِل چه چیزی پیدا کرده است.

آن کُلمار بود، یکی از پیشاهنگانی که او جلو فرستاده بود. او مرده بود و از دیوار سنگر آویزان بود، به طور آویزان روی یک سیخ آهنی بزرگ و زنگ‌زده که سینه‌اش را سوراخ کرده بود. این نوع سیخی بود که کارگران دنیای کوره‌گری از آن برای گوه زدن و دستکاری قیف‌های سنگ معدن مذاب در کوره‌های آدپتوس مکانیکوس استفاده می‌کردند. دست‌ها و پاهای او گم شده بودند.

کُربک یک دقیقه به او خیره شد و سپس نگاهش را برگرداند. اگرچه با مقاومت جدی روبرو نشده بودند، به طرز تهوع‌آوری واضح بود که آن‌ها در این سنگرها تنها نیستند. هر چقدر هم که تعداد شریوِن‌های هنوز در اینجا بود، چه عقب‌ماندگان جا مانده یا واحدهای چریکی که عمداً برای خنثی کردن آن‌ها تعیین شده بودند، یک حضور بدخواه در گودال‌ها و کانال‌های سنگرهای پشتیبانی، آن‌ها را سایه می‌زد.

کُربک سیخ را گرفت و کُلمار را پایین کشید. او پارچه‌ی کف خود را از بسته‌ی خواب خود بیرون آورد و جسد رقت‌انگیز را در آن غلتاند تا کسی نبیند. نتوانست خود را وادار کند که سرباز را بسوزاند، همان‌طور که با زیارتگاه‌ها انجام داده بود.

او دستور داد: «حرکت کنید.» و گرِل مردان را به دنبال جاروکش‌ها به جلو هدایت کرد.

کُربک ناگهان مانند اینکه حشره‌ای او را نیش زده باشد، ایستاد. خش‌خشی در گوشش بود. متوجه شد که این ارتباط میکروبید اوست. او یک احساس آرامش غافلگیرکننده داشت که لینک رادیویی اصلاً زنده است، حتی زمانی که متوجه شد این یک پخش برد کوتاه از مِکُل، گروهبان واحد پیشاهنگی است.

صدای مِکُل آمد: «می‌توانید آن را بشنوید، قربان؟»

کُربک پرسید: «فِث! چی رو بشنوم؟» تنها چیزی که می‌توانست بشنود، رعد و برق بی‌وقفه تفنگ‌های دشمن و لرزش‌های ناشی از گلوله‌های در حال سقوط بود.

گروهبان پیشاهنگ مِکُل گفت: «طبل‌ها، من می‌توانم صدای طبل‌ها را بشنوم.»

۹.

«لجن، لجن!» مایلو صدای طبل‌ها را زودتر از گاونت شنید. گاونت به حواس تقریباً ماوراءالطبیعی و تیزنوازنده‌اش اهمیت می‌داد، اما با این وجود، گاهی اوقات او را آشفته می‌کردند. این بینش، او را به یاد کسی می‌انداخت. شاید آن دختر، سال‌ها پیش. آنکه دارای بصیرت بود. آنکه سال‌ها پس از آن، خواب‌هایش را تسخیر کرده بود.

پسر با خش‌خش گفت: «طبل‌ها!» و لحظه‌ای بعد، گاونت نیز صدا را دریافت.

آن‌ها در حال حرکت از میان سیلوها و سازه‌های گلوله‌باران شده‌ی کارخانجات صنعتی در حال احداث بودند، درست پشت خطوط شریوِن؛ پوسته‌های دوده‌گرفته‌ای از سنگ ذوب شده، تیرک‌های فلزی زنگ‌زده و سرامیت شکسته. غُرغُول‌ها (Gargoyles)، که برای محافظت از ساختمان‌ها در برابر آلودگی ساخته شده بودند، تخریب یا کاملاً واژگون شده بودند. گاونت به شدت محتاط بود. عملیات آن روز به شکلی غیرمنتظره پیش رفته بود. آن‌ها بسیار فراتر از آنچه او از نقطه‌ی شروع عقب راندن ساده‌ی حمله‌ی دشمن انتظار داشت، پیشروی کرده بودند، هم به لطف خوش‌شانسی و هم دستورالعمل خشن دراور (Dravere). با رسیدن به خط مقدم دشمن، آن‌ها را پس از درگیری اولیه، عموماً متروکه یافتند، انگار اکثریت شریوِن‌ها با عجله عقب‌نشینی کرده بودند. اگرچه یک پرده از آتش توپخانه‌ی دشمن خطوط عقب‌نشینی آن‌ها را قطع کرده بود، گاونت احساس می‌کرد که شریوِن‌ها اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند و در عجله‌شان برای اجتناب از حمله‌ی گارد و آتش توپخانه‌ی خودشان، بیش از حد عقب کشیده‌اند. یا اینکه در حال برنامه‌ریزی برای چیزی بودند. گاونت این تصور را زیاد دوست نداشت. او دویست و سی نفر را در یک ستون نیزه‌ای شکل بلند همراه داشت، اما می‌دانست که اگر شریوِن‌ها اکنون ضدحمله کنند، انگار او به تنهایی است. در طول پیشروی، آن‌ها هر پناهگاه کارخانه‌ای، انبار و برج کوره‌ی سیاه شده را برای یافتن نشانه‌های دشمن جستجو می‌کردند، در حالی که زیر پرچم‌های پاره و آویزان حرکت می‌کردند و شیشه‌های کدر شکسته را زیر پا خرد می‌کردند. ماشین‌آلات از جا کنده شده یا برداشته شده بودند، یا به سادگی مورد خرابکاری قرار گرفته بودند. هیچ چیز کاملی آنجا باقی نمانده بود – به جز محراب‌های آشوب که شریوِن‌ها در فواصل منظم بنا کرده بودند. مانند سرهنگ کُربک، کمیسر دستور داد تا یک شعله‌افکن آورده شود تا هرگونه اثری از این گستاخی‌ها را محو کند. با این حال، به طرز کنایه‌آمیزی، او در حال حرکت دقیقاً در جهت مخالف پیشروی کُربک در امتداد خطوط سنگر بود. ارتباط قطع شده بود و عناصر نفوذی تانیث اول و تنها کور و بدون جهت در حال پرسه زدن در آنچه از هر نظر قلمرو دشمن بود، بودند.

صدای طبل‌ها غلتید. گاونت اپراتور وکس-کستر خود، سرباز رافلان (Rafflan) را فراخواند و با خشونت در بوق بلند دستگاه سنگین کوله‌پشتی غرید و خواستار دانستن این شد که آیا کسی آنجا هست یا نه.

طبل‌ها غلتیدند.

یک پاسخ از طریق لینک رادیویی بازگشت، یک صدای جیغ نامفهوم از کلمات درهم برهم. ابتدا، گاونت فکر کرد که انتقال رمزگذاری شده است، اما سپس متوجه شد که این یک زبان دیگر است. او خواسته‌ی خود را تکرار کرد و پس از یک سکوت طولانی و دردناک، پیامی منسجم در لُو گوتیک (Low Gothic) فشرده به او بازگشت.

«این سرهنگ زُرِن (Zoren) از دراگون‌های ویتریان (Vitrian Dragoons) است. ما در حال حرکت برای پشتیبانی از شما هستیم. آتش خود را متوقف کنید.»

گاونت تأیید کرد و سپس افرادش را در سرتاسر محوطه‌ی سیلو در پناه پخش کرد، تماشا کرد و منتظر ماند. پیش روی آن‌ها چیزی در نور کم سوسو زد و سپس گاونت سربازانی را دید که به سمت آن‌ها حرکت می‌کردند. آن‌ها تا آخرین لحظه اشباح را ندیدند. اشباح گاونت با توانایی سرسختانه‌شان در پنهان شدن در هر چیزی، و شنل‌های مبهم‌شان، استاد استتار پنهان‌کاری بودند.

دراگون‌ها در یک آرایش طولانی و با دقت چیده شده از حداقل سیصد نفر نزدیک شدند. گاونت می‌توانست ببیند که آن‌ها مردانی با آموزش خوب، لاغر اما قدرتمند در نوعی زره زنجیری هستند که به طرز عجیبی براق بود و مانند فلز جلا نخورده نور را می‌گرفت. گاونت شنل پنهان‌کاری تانیثی را که از زمان پیوستن به اول و تنها یک افزودنی معمول به لباس او شده بود، از خود به دور انداخت و از پنهانگاه خارج شد، در حالی که از پناهگاه به پا می‌خاست، آشکارا به آن‌ها علامت داد. او برای ملاقات با افسر فرمانده پیش رفت.

از نزدیک، ویتری‌ها سربازان تأثیرگذاری بودند. زره بدن غیرمعمول آن‌ها از یک زره پولک‌دار فلزی دندانه‌دار ساخته شده بود که آن‌ها را در بخش‌های متناسب پوشانده بود. مانند ابزیدیان (Obsidian) می‌درخشید. کلاه‌خودهای آن‌ها کامل بود و با شکاف‌های باریک چشم که با شیشه‌ی تیره لعاب داده شده بود، عبوس به نظر می‌رسید. سلاح‌های آن‌ها صیقلی و تمیز بود.

گاونت در حالی که سلام نظامی می‌داد، گفت: «کمیسر گاونت از تانیث اول و تنها

پاسخ آمد: «زُرِن از دراگون‌های ویتریان. خوشحالم که می‌بینم هنوز تعدادی از شما در اینجا باقی مانده‌اید. می‌ترسیدیم که ما را برای پشتیبانی از یک هنگ که قبلاً سلاخی شده، فراخوانده باشند.»

«طبل‌ها؟ مال شما هستند؟»

زُرِن محافظ کلاه‌خودش را کنار زد تا یک چهره‌ی خوش‌قیافه و تیره‌پوست نمایان شود. او با یک نگاه پرسشگرانه گاونت را گرفت. «مال ما نیستند… ما خودمان داشتیم به نام امپراتور تعجب می‌کردیم که آن‌ها چه هستند.»

گاونت به داخل دود و ساختمان‌های شکسته اطرافشان نگاه کرد. سر و صدا افزایش یافته بود. حالا به نظر می‌رسید که صدای صدها طبل است… هزاران… از همه جا. به ازای هر طبل، یک طبل‌زن. آن‌ها محاصره شده بودند و تعدادشان کاملاً کمتر بود.


۱۰.

کافران خود را از میان گِل کشید و به داخل یک گودال سر خورد. در اطرافش بمباران هیچ نشانه‌ای از کاهش نشان نمی‌داد. او تفنگ لیزری و بیشتر تجهیزاتش را از دست داده بود، اما هنوز چاقوی نقره‌ای و یک اتوپستول داشت که به عنوان غنیمت در زمان‌های دیگر به دستش رسیده بود.

او که خود را به لبه‌ی گودال می‌کشید، چشمش به چهره‌هایی در دوردست افتاد، سربازانی که به نظر می‌رسید لباس شیشه‌ای پوشیده‌اند. یک واحد کامل از آن‌ها بود که در آتش متقابل بمباران سریالی گرفتار شده بودند. داشتند سلاخی می‌شدند.

گلوله‌ها دوباره نزدیک افتادند و کافران سر خورد تا سرش را با بازوانش بپوشاند. اینجا جهنم بود و راه فراری از آن وجود نداشت. این را، به نام فِث، لعنت کند!

او بالا را نگاه کرد و اسلحه‌اش را گرفت وقتی چیزی به داخل چاله‌ی گلوله کنارش افتاد. او یکی از سربازان با لباس شیشه‌ای بود که از دور دیده بود، احتمالاً کسی که در جستجوی پناه فرار کرده بود. مرد دست‌هایش را بالا گرفت تا از خشم احتمالی کافران جلوگیری کند.

مرد با عجله گفت: «گارد! من گارد هستم، مثل تو!» و کلاه‌خود تیره‌لنز و کامل خود را برداشت تا یک چهره‌ی جذاب با موهایی که تقریباً به اندازه‌ی چوب آبنوس جلا داده شده تیره و براق بود، نمایان شود.

«سرباز زوگات (Zogat) از هنگ ویتریان. ما برای پشتیبانی از شما فراخوانده شدیم و نیمی از افراد ما در فضای باز بودند که توپخانه شروع به کار کرد.»

سرباز کافران بدون شوخ‌طبعی گفت: «همدردی می‌کنم.» و اسلحه‌اش را غلاف کرد. او دست رنگ‌پریده‌ای را برای دست دادن دراز کرد و متوجه شد که مرد با زره‌ی فلزی بندبند چگونه با تحقیر به خالکوبی اژدهای آبی بالای چشم راستش نگاه می‌کند.

گفت: «سرباز کافران، تانیث اول.» پس از لحظه‌ای ویتری با او دست داد.

گلوله‌ای نزدیک افتاد و آن‌ها را با گِل پوشاند. از زانوهایشان بلند شدند و چرخیدند و به منظره‌ی آخرالزمانی اطرافشان نگاه کردند.

کافران گفت: «خب، رفیق، فکر می‌کنم ما تا پایان اینجا خواهیم بود.»


۱۱.

به سمت غرب، پاتریسین‌های جانتین (Jantine Patricians) تحت فرماندهی سرهنگ فلِنس (Flense) حرکت کردند. آن‌ها سوار بر نفربرهای شیمرا (Chimera) بودند که در سراسر چشم‌انداز لغزنده و گل‌آلود، تلو تلو می‌خوردند و می‌پیچیدند. پاتریسین‌ها سربازان نجیب، مردان قد بلند با یونیفرم‌های بنفش تیره بودند که با کروم تزئین شده بودند. فلنس مفتخر بود که شش سال قبل، فرمانده آن‌ها شده بود. آن‌ها مغرور و مصمم بودند و افتخارات زیادی برای او به دست آورده بودند. آن‌ها سابقه‌ی هنگ خود را داشتند که به پانزده نسل پیش از اولین تأسیس خود در پادگان‌های قلعه‌مانند جانت نورمانیدوس پریم (Jant Normanidus Prime) باز می‌گشت، نسل‌هایی از پیروزی‌های برجسته، و ارتباط با ژنرال‌ها و لشکرکشی‌های باشکوه. فقط یک لکه در لیست افتخارات آن‌ها وجود داشت، فقط یک مورد، و روز و شب فلنس را آزار می‌داد. او این را جبران خواهد کرد. اینجا، در فورتیس باینری.

او دوربین خود را گرفت و به میدان نبرد پیش رو نگاه کرد. او دو ستون از وسایل نقلیه با بیش از ده هزار نفر را داشت که مانند قیچی در حال بریدن به پهلوی شریوِن‌ها بودند، در حالی که تانیث‌ها و ویتری‌ها آن‌ها را عقب می‌راندند. هر دو هنگ کاملاً در خطوط شریوِن مستقر شده بودند. اما فلنس روی این بمباران از توپخانه‌ی شریوِن‌ها در تپه‌ها حساب نکرده بود. دو کیلومتر جلوتر زمین از کوبش ماکروسکوپی‌ها آتشفشانی بود و رگبار گِل به عقب مه می‌بست تا وسایل نقلیه‌شان را لکه‌دار کند. راهی برای دور زدن وجود نداشت و فلنس حتی نمی‌خواست به شانس راندن ستون خود از میان رگبار فکر کند. لرد ژنرال دراور به تلفات قابل قبول اعتقاد داشت و این عملگرایی را در تعداد کمی از موارد بدون پشیمانی نشان داده بود، اما فلنس قصد خودکشی نداشت. جای زخم او می‌پرید. او ناسزا گفت. با وجود تمام مانورهایش با دراور، قرار نبود اینطور پیش برود. پیروزی از او دزدیده شده بود.

او در گوشی وکس فریاد زد: «عقب‌نشینی!» و احساس کرد که دنده‌های وسیله‌ی نقلیه‌اش به دنده‌ی عقب می‌رود در حالی که نفربر دور می‌زد.

افسر دومش، مردی بزرگ و مسن به نام بروکوس (Brochuss)، زیر لبه‌ی کلاهخودش با عصبانیت به او نگاه کرد. پرسید: «باید عقب‌نشینی کنیم، سرهنگ؟» انگار که نابودی توسط گلوله‌ی توپخانه چیزی بود که او مشتاقش بود.

فلنس تف کرد: «خفه شو!» و دستور را در وکس-کستر تکرار کرد.

بروکوس پرسید: «گاونت چی؟»

فلنس تمسخر کرد: «فکر می‌کنی چی؟» و به جهنمی که در امتداد زمین مرده می‌خروشید، از شکاف دید شیمرا اشاره کرد. «شاید امروز به افتخار نرسیم، اما حداقل می‌توانیم خودمان را با این دانش راضی کنیم که آن حرامزاده مرده است.»

بروکوس سر تکان داد، و یک لبخند تسلی‌بخش آرام روی صورت خاکستری‌اش پخش شد. هیچ‌کدام از کهنه‌سربازان خِدّ ۱۱۷۳ (Khedd 1173) را فراموش نکرده بودند.

کاروان زرهی پاتریسین‌ها به دور خود پیچید و با غرش به سمت خطوط خودی بازگشت قبل از اینکه مواضع شریوِن بتوانند آن‌ها را هدف قرار دهند. پیروزی باید کمی بیشتر صبر می‌کرد. تانیث اول و تنها و هنگ‌های پشتیبانی ویتریان تنها ماندند. اگر واقعاً هیچ‌کدام از آن‌ها زنده مانده باشند.


یک خاطره

گایلاتوس دسیموس (Gylatus Decimus)، هجده سال بعد.

اُکتار (Oktar) به آرامی مُرد. هشت روز طول کشید.

فرمانده یک بار شوخی کرده بود – در دارِندارا، یا فولیون (Folion)؟ گاونت فراموش کرد. اما شوخی را به یاد آورد: «این جنگ نیست که مرا می‌کشد، این جشن‌های لعنتی پیروزی است!»

آن‌ها در یک سالن پُر از دود بودند، احاطه شده توسط شهروندان شاد و پرچم‌های در حال اهتزاز. بیشتر افسران هیرکان (Hyrkan) مست بودند و روی پاهایشان می‌لرزیدند. گروهبان گورست (Gurst) لباس‌هایش را درآورده بود و از مجسمه‌ی عقاب امپراتوری دوسر در حیاط بالا رفته بود تا پرچم‌های هیرکان را از تاج آن آویزان کند. خیابان‌ها پُر از جمعیت‌های فریادزن، ترافیک ثابت و بوق‌زن و ترقه‌های وحشی بود.

فولیون. قطعاً فولیون.

کادت گاونت لبخند زده بود. احتمالاً خندیده بود.

اما اُکتار عادت داشت همیشه حق با او باشد، و در مورد این هم حق با او بود. ابزارآلات گله‌ی جهانی گایلاتوس (Instrumentality of the Gylatus World Flock) پس از ده ماه کشتار مداوم در ماه‌های گایلاتان، از تهدید وحشیانه‌ی اورک (Ork) نجات یافته بود. اُکتار، و گاونت همراه او، حمله‌ی نهایی به پناهگاه‌های جنگی اورک‌ها در دهانه‌ی تروپیس نُه (Tropis Crater Nine) را رهبری کرده بودند، و مقاومت آخرین سنگر نگهبانان خشن واربوس اِلگوز (Warboss Elgoz) را در هم کوبیده بودند. اُکتار شخصاً میخ استاندارد امپراتوری را در خاک خاکستری نرم کف دهانه، از میان جمجمه‌ی منفجر شده‌ی اِلگوز فرو کرده بود.

سپس اینجا، در پایتخت شهر کندویی گایلاتان در دسیموس، رژه‌های پیروزی، میزبان شهروندان شادمان، جشن‌های بی‌پایان، مراسم‌های مدال، نوشیدن، و—

زهر.

اورک‌ها حیله‌گر بودند. گویی متوجه موقعیت غیرقابل دفاع خود شده بودند، اورک‌ها ذخایر غذا و نوشیدنی را در چند روز آخر اشغال خود آلوده کرده بودند. خدمتکاران مزه‌چشان بیشتر آن را بو کشیده بودند، اما آن یک بطری سرگردان. آن یک بطری سرگردان. آجودان بروف (Broph) قفسه‌ی شراب‌های عتیقه را در شب دوم جشن‌های آزادسازی پیدا کرده بود، که در یک جعبه‌ی بلند در اتاق‌های کاخ که اُکتار به عنوان زمین بازی برای کادر افسرانش مصادره کرده بود، پنهان شده بود. هیچ‌کس حتی فکر نکرده بود—

هشت نفر مرده بودند، از جمله بروف، تا زمانی که کسی متوجه شد. در عرض چند ثانیه مرده بودند، در تشنج‌های انقباضی فرو ریخته، کف می‌کردند و قل قل می‌زدند. اُکتار فقط از لیوانش جرعه‌ای نوشیده بود که کسی زنگ خطر را به صدا درآورد.

یک جرعه. همین، و اندام آهنین اُکتار، او را هشت روز زنده نگه داشت.

گاونت در سربازخانه پشت کاخ مرکزی کندو، در حال حل یک دعوای مستی بود که تانهاوس (Tanhause) او را احضار کرد. هیچ کاری نمی‌شد کرد.

تا روز هشتم، اُکتار یک پوسته‌ی اسکلتی از خود قوی و چاقوی قدیمی‌اش بود. پزشکان با تکان دادن سر‌های ناامیدانه از اتاقش بیرون آمدند. بوی تعفن و فساد تقریباً غیرقابل تحمل بود. گاونت در اتاق انتظار منتظر ماند. برخی از مردان، برخی از سرسخت‌ترین هیرکان‌هایی که او شناخته بود، آشکارا گریه می‌کردند.

یکی از پزشکان در حالی که بیرون می‌آمد و سعی می‌کرد حالت تهوع خود را کنترل کند، گفت: «او پسر را می‌خواهد.»

گاونت وارد فضای گرم و بیمارگونه‌ی اتاق شد. اُکتار که در یک میدان تعلیق طولانی‌کننده‌ی عمر قفل شده بود، احاطه شده توسط چراغ‌های آتشین درخشان و کاسه‌های در حال سوختن بخور، به وضوح چند دقیقه تا مرگ فاصله داشت.

«ابرام…» صدا مانند یک نجوا بود، چیزی بی‌محتوا، دود.

«کمیسر-ژنرال.»

«وقتش از این گذشته است. خیلی گذشته است. هرگز نباید آن را به یک قطعیت مانند این واگذار می‌کردم. تو را خیلی منتظر گذاشتم.»

«منتظر؟»

«حقیقت این است که من نمی‌توانستم تحمل کنم تو را از دست بدهم… نه تو را، ابرام… برای سپردن به نردبان ترفیع، سرباز بسیار خوبی هستی. تو کی هستی؟»

گاونت شانه بالا انداخت. بوی تعفن گلویش را خفه می‌کرد.

«کادت ابرام گاونت، قربان.»

«نه… از حالا به بعد تو کمیسر ابرام گاونت هستی، که در شرایط اضطراری میدان به دفتر کمیسری منصوب شدی، تا مراقب هنگ‌های هیرکان باشی. یک کاتب بیاور. ما باید اختیار من در این مورد و سوگند تو را ثبت کنیم.»

اُکتار هفده دقیقه دیگر خود را مجبور به زندگی کرد، تا یک کاتب ادمینستراتوم (Administratum) پیدا شود و مراسم سوگند مناسب رعایت شود. او در حالی مُرد که دستان کمیسر گاونت را در چنگال‌های استخوانی و عرق کرده‌ی خود می‌فشرد.

ابرام گاونت مات و مبهوت، خالی بود. چیزی از درونش پاره شده بود، پاره شده و دور انداخته شده بود. وقتی به داخل اتاق انتظار پرسه زد، حتی متوجه سلام نظامی سربازان به او نشد.

بخش سوم (Part Three)

دنیای کوره‌ی فورتیس باینری (Fortis Binary Forge World)

۱.

چیزی که کُربک (Corbec) واقعاً از آن بیزار بود، طبل‌ها نبود، بلکه ریتم آن‌ها بود. هیچ منطقی در آن وجود نداشت. اگرچه نت‌ها صدای منظم طبل بودند، ضربات به طور نامنظم و متضارب (Syncopated)، مانند یک قلب نوسان‌دار، گه‌گاه و با هم تداخل داشتند. گلوله‌باران همچنان پایدار بود، اما اکنون، در حالی که آن‌ها به منبع ضربات نزدیک می‌شدند، صدای طبل‌ها حتی بر غرش انفجارها فراتر از سنگرهای جلویی غلبه می‌کرد.

کُربک می‌دانست که افرادش ترسیده‌اند، حتی قبل از اینکه گروهبان کورال (Curral) آن را بگوید. در کانال جلوتر، گروهبان پیشاهنگ مِکُل (Mkoll) به سمت آن‌ها بازمی‌گشت. او علامت گذاشتن ماسک تنفسی را از دست داده بود و صورتش درهم‌کشیده و مایل به سبز بود. به محض دیدن مردان نقاب‌دار گروهانش، با نگرانی کلاهک گاز خودش را کشید.

کُربک به سرعت خواستار شد: «گزارش بده!»

مِکُل از میان ماسک خود گفت، در حالی که سخت نفس می‌کشید: «جلوتر باز می‌شود. مناطق کارخانه‌ای وسیعی پیش روی ما هستند. ما درست از خطوط آن‌ها به قلب این بخش از کمربند صنعتی نفوذ کرده‌ایم. من کسی را ندیدم. اما صدای طبل‌ها را شنیدم. به نظر می‌رسد که… خب، هزاران نفر از آن‌ها آن بیرون هستند. حتماً به زودی حمله خواهند کرد. اما منتظر چه هستند؟»

کُربک سر تکان داد و به جلو حرکت کرد و افرادش را پشت سر خود هدایت کرد. آن‌ها به دیواره‌های سنگر چسبیدند و آرایش آتش را به خود گرفتند، پایین خم شدند و در حالتی که بالاتر از سر نفر جلویی بود، نشانه رفتند.

سنگر از حالت زیگزاگی خود به یک حوضچه سنگی عریض باز شد که مشرف به شیبی بود که به سمت سوله‌های کارخانه‌ای عظیم می‌رفت. صدای کوبش طبل‌ها، ضربان مداوم و نامنظم، اکنون همه جا را فرا گرفته بود.

کُربک دو تیم آتش را به سمت هر دو پهلو فرستاد، دریل (Drayl) سمت راست و لوکاس (Lukas) سمت چپ را بر عهده گرفتند. او خود پیشانی حمله را رهبری کرد. شیب تند و لغزنده بود. ناچاراً، آن‌ها بیشتر نگران حفظ تعادل و پایین آمدن بودند تا بالا بردن دفاعی اسلحه‌هایشان.

محوطه اطراف سوله‌ها باز و خالی بود. کُربک که احساس می‌کرد در معرض دید است، به افرادش اشاره کرد که جلو بیایند، پیشانی حمله به یک فالانکس گسترده تبدیل شد زیرا مردان از شیب سر خوردند و به آن‌ها پیوستند. تیم دریل اکنون در سمت راست او مستقر شده بود و آن‌ها را پوشش می‌داد و به زودی تیم لوکاس نیز در موقعیت قرار گرفت.

طبل‌ها اکنون چنان بلند می‌کوبیدند که لنزهای پلاستیکی سخت ماسک‌های تنفسی آن‌ها را می‌لرزاند و به دیواره‌ی سینه‌ی آن‌ها ضربه می‌زد.

کُربک به سرعت از فضای باز عبور کرد، هشت نفر او را همراهی می‌کردند و هر چهار جهت را پوشش می‌دادند. گروهبان گرِل (Grell) دوازده نفر دیگر را پشت سر آن‌ها حرکت داد در حالی که کُربک به اولین سوله رسید. او به عقب نگاه کرد و دید که مردان خط را خوب حفظ کرده‌اند، اگرچه نگران بود که ببیند دریل برای لحظه‌ای ماسک تنفسی خود را بالا برد تا صورتش را با پشت مچ دستش پاک کند. می‌دانست که مرد پس از آن آسیب ناخوشایند مضطرب است، اما او همچنان فعالیت‌های بدون انضباط را دوست نداشت.

او بر سر سرباز دریل فریاد زد: «آن ماسک لعنتی فِث را سر جایش بگذار!» و سپس، با هفت تفنگ لیزری که زوایا را پوشش می‌داد، وارد سوله شد.

ساختمان شیروانی‌دار با صدای طبل‌ها می‌لرزید. کُربک به سختی می‌توانست آنچه را می‌دید، باور کند. هزاران مکانیزم دست‌ساز در اینجا نصب شده بود، موتورهای دوار و توربین‌های کوچک چرخان، که همه به نوعی اهرم‌هایی را به حرکت در می‌آوردند که چوب‌های طبل را بر روی سیلندرهایی با هر شکل و اندازه می‌کوبیدند، که همگی با پوست کشیده شده بودند. کُربک حتی نمی‌خواست فکر کند که آن پوست از کجا آمده است. تنها چیزی که از آن آگاه بود، صدای ضربان نامنظم و متضارب ماشین‌های طبل بود که شریوِن‌ها در اینجا رها کرده بودند. هیچ الگویی در ضربات آن‌ها وجود نداشت. بدتر از آن، کُربک بیشتر می‌ترسید که الگویی وجود داشته باشد و او برای درک آن بیش از حد سالم بود.

جستجوی بیشتر نشان داد که ساختمان خالی است و با پیشاهنگی بیشتر متوجه شدند که تمام سوله‌ها با ماشین‌های طبل دست‌ساز پر شده‌اند… ده هزار طبل، بیست هزار، در هر اندازه و شکلی، که مانند قلب‌های بدشکل و در حال تپیدن، می‌کوبیدند.

افراد کُربک اطراف سوله‌ها را محاصره کردند تا آن‌ها را نگه دارند و آرایش دفاعی نزدیک را به خود گرفتند، اما کُربک می‌دانست که همه ترسیده‌اند و ریتم‌هایی که در هوا می‌تپیدند، بیش از حد تحمل بیشتر افراد بود.

او اسکولِین (Skulane) را فراخواند، شعله‌افکن سنگین او بوی روغن می‌داد و نفت می‌چکید. او به اولین سوله اشاره کرد.

به پرتاب‌کننده‌ی شعله گفت: «گروهبان گرِل تو را با یک تیم آتش پوشش خواهد داد. لازم نیست پشت سرت را بپایی. فقط هر یک از این گودال‌های جهنمی را به نوبت بسوزان.»

اسکولِین سر تکان داد و مکث کرد تا یک واشر روی سلاح سیاه‌شده از آتشش را محکم کند. او به سمت اولین ورودی حرکت کرد در حالی که گرِل یک گروه فشرده از مردان را برای محافظت از او دستور داد. اسکولِین شعله‌افکن خود را بالا برد، انگشتش زیر محافظ قلعی ماشه‌ی لاستیکی سفید شد.

یک ضربه اتفاق افتاد. یک ضربه تنها. برای یک لحظه‌ی باورنکردنی، تمام ریتم‌های غیرعادی طبل‌های مکانیکی همزمان ضربه زدند.

سر اسکولِین منفجر شد. او مانند یک کیسه سبزیجات روی زمین افتاد، ضربه‌ی بدن و گرفتگی سیستم عصبی‌اش ماشه‌ی شعله‌افکن او را فشرد. نیزه‌ی شعله‌ی خشمگین در یک قوس نابخشودنی در اطراف چرخید، ابتدا ایوان بلوک را سوزاند و سپس به عقب برگشت تا سه نفر از سربازانی را که از او محافظت می‌کردند، بسوزاند. آن‌ها جیغ کشیدند و دست و پا زدند در حالی که در شعله‌ها فرو رفتند.

وحشت به مردان حمله کرد و آن‌ها در الگوهای سردرگم و شتابان پراکنده شدند.

کُربک نفرینی غرید. به نحوی، در آستانه‌ی مرگ، انگشت اسکولِین ماشه‌ی شعله‌افکن را قفل کرده بود و سلاح، سست روی کابل خود زیر جسد مرده‌اش، مانند یک مار آتش‌نفس‌کش به این سو و آن سو شلاق می‌زد. دو سرباز دیگر در نفس آن گرفتار شدند، سه نفر دیگر. جای زخم‌های مخروطی بزرگی روی بتن گِل‌آلود محوطه ایجاد کرد.

کُربک در حالی که شعله‌ها از کنارش می‌گذشتند، خود را صاف به دیوار کناری سوله انداخت. ذهنش می‌تاخت و افکار کندتر از اعمال شکل می‌گرفتند. یک نارنجک در دستش بود، مسلح شده با یک حرکت شستش.

او از پناهگاه بیرون پرید و بر سر هر کسی که می‌توانست او را بشنود، فریاد زد که پایین بخوابد، حتی در حالی که نارنجک را به سمت جسد اسکولِین و شعله‌افکن در حال پیچ و تاب پرتاب کرد. انفجار فاجعه‌بار بود و مخازن پشت جسد را شعله‌ور کرد. آتش، سفید داغ، از در سوله بیرون ریخت و جلوی سقف را منفجر کرد. بخش‌هایی از سنگ شکسته بر روی بقایای باقیمانده‌ی سرباز اسکولِین فرو ریخت.

کُربک، مانند بسیاری دیگر، توسط موج شوک داغ انفجار به زمین افتاد. گروهبان پیشاهنگ مِکُل که در یک خندق نزدیک پناه گرفته بود، از بدترین انفجار در امان ماند. او متوجه چیزی شده بود که کُربک نشده بود، اگرچه با ضربان مداوم طبل‌ها، که اکنون دوباره نامنظم و بدون شکل بودند، تمرکز کردن بسیار دشوار بود. اما او می‌دانست چه دیده است. اسکولِین از پشت با یک شلیک لیزری به سرش مورد اصابت قرار گرفته بود. او در حالی که تفنگ خودش را در آغوش گرفته بود، دست و پا زد تا منبع حمله را تشخیص دهد. یک تک تیرانداز، او فکر کرد، یکی از چریکی‌های شریوِن که در این قلمرو مورد مناقشه کمین کرده است.

تمام مردان روی شکم‌هایشان بودند و سر‌هایشان را با دست‌هایشان می‌پوشاندند، به جز سرباز دریل، که با تفنگ لیزری که شل در دستش گرفته بود و لبخندی بر صورتش ایستاده بود.

مِکُل در حالی که از سنگر بالا می‌رفت، فریاد زد: «دریل!» دریل چرخید تا با هیچ شیری رنگ در چشمانش در سراسر محوطه با او روبرو شود. اسلحه‌اش را بالا برد و شلیک کرد.


۲.

مِکُل خود را صاف به زمین انداخت، اما شلیک اول در طول پشت او سوخت و کمربندش را پاره کرد. در حالی که به داخل خندق افتاد، درد مبهمی را از گوشت حبابی در امتداد تیغه‌ی شانه‌اش احساس کرد. خونی در کار نبود. آتش لیزری هر چه را که مورد اصابت قرار می‌داد، منجمد می‌کرد.

فریاد و وحشت وجود داشت، وحشتی حتی بیشتر از قبل. دریل در حالی که با آهنگی عجیب و ترسناک فریاد می‌کشید، برگشت و دو شبح (Ghosts) نزدیک‌تر به خود را با شلیک‌های مستقیم به پشت سرشان کشت. در حالی که دیگران برای دور شدن از او تقلا می‌کردند، او تفنگش را روی حالت تمام خودکار گذاشت و به سمت آن‌ها شلیک کرد، پنج نفر دیگر را کشت، شش، هفت نفر.

کُربک به پا خاست، از آنچه می‌دید وحشت کرده بود. تفنگ لیزری‌اش را به سمت شانه‌اش چرخاند، با دقت نشانه گرفت و به وسط سینه‌ی دریل شلیک کرد. دریل سرفه‌ای غرغر کرد و با پاها و دست‌هایی که به بیرون اشاره می‌کرد، تقریباً کمیک، به عقب پرتاب شد.

مکثی ایجاد شد.

کُربک به جلو رفت، همانطور که مِکُل و بیشتر مردان، کسانی که متوقف نشدند تا سعی کنند به کسانی که دریل آن‌ها را منفجر کرده بود و هنوز زنده بودند کمک کنند.

کُربک در حالی که به سمت جسد نگهبان مرده قدم می‌زد، نفس‌نفس زد: «به خاطر فِث… چه جهنمی در جریان است؟»

مِکُل پاسخ نداد. او در چند جهش خشمگین از محوطه عبور کرد و به کُربک کوبید تا او را محکم به زمین اندازد.

دریل نمرده بود. چیزی موذی و وحشتناک در داخل پوست او می‌جوشید و تاول می‌زد. او بلند شد، ابتدا از باسن و سپس روی پاهایش. تا زمانی که ایستاده بود، دو برابر اندازه‌ی انسان بود، یونیفرم و پوستش شکافته می‌شد تا ساختار اسکلتی پیچیده و در حال بزرگ شدن را که در درونش در حال دگرگونی بود، در خود جای دهد.

کُربک نمی‌خواست نگاه کند. نمی‌خواست آن چیز استخوانی را که از گوشت دریل فوران می‌کرد، ببیند. همانطور که عفونت آشوب (Chaos) چیزی را در درون او رشد می‌داد، خون و مایعات آبکی از دریل پاشید، چیزی که بیرون زد و از لاشه‌ی پاره شده‌ای که قبلاً در آن ساکن بود، قدم به بیرون گذاشت.

دریل، یا آن چیزی که قبلاً دریل بود، در سراسر محوطه با آن‌ها روبرو شد. دوازده فوت ارتفاع داشت، یک شکل اسکلتی عظیم و گروتسک که استخوان‌هایش به نظر می‌رسید از قسمت‌های فولادی کدر جوش داده شده‌اند. سر عظیم بود، با شاخ‌های صیقلی که به طور نامنظم می‌پیچیدند. روغن و خون و مایعات غیرقابل نام بردن دیگر از ساختار آن چکه می‌کرد. به نظر می‌رسید که لبخند می‌زند. سرش را از چپ به راست چرخاند، انگار که انتظار قتل عام پیش رو را داشت.

کُربک دید که با وجود اینکه تمام پارچه و گوشت دریل از بین رفته بود، آن قساوت هنوز پلاک هویتی او را به گردن داشت.

هیولا با پنجه‌های فلزی بزرگ به بالا رسید و بر سر آسمان فریاد کشید.

کُربک بر سر مردان وحشت‌زده‌اش فریاد زد: «پناه بگیرید!» و آن‌ها به سمت هر سایه و شکافی که می‌توانستند پیدا کنند، فرار کردند. کُربک و مِکُل به داخل یک فاضلاب فرورفتند؛ پیشاهنگ می‌لرزید. در امتداد کانال زهکشی مرطوب، کُربک توانست سرباز مِلیر (Melyr) را ببیند، که موشک‌انداز گروهان را حمل می‌کرد. مرد بیش از حد ترسیده بود که حرکت کند. کُربک از میان سوپ بدبو به سمت او لغزید و سعی کرد موشک‌انداز را از روی شانه‌اش بکشد. مِلیر بیش از حد سست و بیش از حد ترسیده بود که آن را به راحتی رها کند.

کُربک در حالی که با سلاح دست و پنجه نرم می‌کرد، فریاد زد: «مِکُل! به خاطر فِث کمکم کن!»

سلاح آزاد شد. او آن را در دستانش داشت، وزن سرکش سلاح سنگین برای شانه‌هایش ناآشنا بود. یک بررسی سریع به او گفت که آماده و مسلح است. سایه‌ای بر او افتاد.

هیولایی که دیگر دریل نبود، بالای سرش ایستاده بود و با دندان‌های کُند و اسب‌مانندش با شادی فیش‌فیش می‌کرد.

کُربک به پشت افتاد و سعی کرد موشک‌انداز را نشانه بگیرد، اما در دستانش خیس و لغزنده بود و در گِل فاضلاب سر خورد. شروع به زمزمه کرد: «ای امپراتور مقدس، ما را از تاریکی خلاء (Void) نجات بده، سلاح مرا در خدمت خود هدایت کن… ای امپراتور مقدس، ما را از تاریکی خلاء نجات بده…» او ماشه را فشرد. هیچ اتفاقی نیفتاد. رطوبت دریچه‌های مکانیسم شلیک را خفه کرده بود.

آن چیز به سمت او دست دراز کرد و او را با انگشتان فلزی‌اش از یقه‌اش گرفت. کُربک از کانال بیرون کشیده شد، در فاصله‌ی یک بازو از آن قساوت آویزان بود. اما دریچه‌ها اکنون باز شده بودند. او دوباره مکانیسم ماشه را فشرد و انفجار سر هیولا را از فاصله‌ی بسیار نزدیک از بین برد.

انفجار کُربک را بیست قدم به پشت پرتاب کرد و او را به پشت در انبوهی از گِل و سرباره انداخت. موشک‌انداز به گوشه‌ای پرتاب شد.

آن قساوت، بدون سر، برای لحظه‌ای تلو تلو خورد و سپس به داخل فاضلاب فرو ریخت. گروهبان گرِل درست پشت سر او بود با دوازده مردی که با تمسخر‌های فحش‌آلود از وحشت بیرون آورده بود. آن‌ها اطراف لبه‌ی فاضلاب ایستادند و تفنگ‌های لیزری خود را به سمت اسکلت در حال تشنج شلیک کردند. در چند لحظه، شکل مجسمه‌ای و فلزی هیولا به ترکش و سرباره تبدیل شد.

کُربک لحظه‌ای طولانی‌تر نگاه کرد، سپس به عقب برگشت و دراز کشید. حالا او همه چیز را دیده بود. و نمی‌توانست از این ایده بگذرد که تمام مدت تقصیر او بوده است. دریل با آن قطعه از آن مجسمه‌ی لعنتی آلوده شده بود. خودت را جمع و جور کن، او زیر لب با خود زمزمه کرد. مردان به تو نیاز دارند. دندان‌هایش به هم می‌خورد. شورشیان، راهزنان، حتی اورک‌های کثیف را می‌توانست تحمل کند، اما این…

گلوله‌باران در بالای سر و پشت سر آن‌ها ادامه یافت. نزدیک، ماشین‌های طبل به ضربان پیام خود ادامه می‌دادند. برای اولین بار از زمان سقوط تانیث، کُربک که فراتر از اندازه خسته بود، اشک در چشمانش احساس کرد.


۳.

شب فرا رسید. با کم شدن نور، گلوله‌باران شریوِن ادامه یافت، یک جنگل غران از شعله‌ها و ستون‌های گِل به عرض سیصد کیلومتر. گاونت معتقد بود که تاکتیک دشمن را درک کرده است. این یک مانور دو سر بُرد (win-win) بود.

آن‌ها حمله‌ی خود را در سحر آغاز کرده بودند به امید شکستن خط مقدم امپراتوری، اما انتظار مقاومت سختی را داشتند که گاونت و افرادش فراهم کرده بودند. شریوِن‌ها که نتوانستند خط را بشکنند، سپس با عقب‌نشینی بسیار فراتر از حد لازم مقابله کردند و گارد امپراتوری را به جلو کشاندند تا خط مقدم شریوِن را اشغال کنند… و خود را در محدوده‌ی توپخانه‌ی شریوِن در تپه‌ها قرار دهند.

لرد نظامی ژنرال دراور (Dravere) به گاونت و سایر فرماندهان اطمینان داده بود که سه هفته بمباران هوایی از مدار توسط نیروی دریایی، مواضع توپخانه‌ی دشمن را به ضایعات فلزی تبدیل کرده است، بنابراین ایمنی نسبی برای پیشروی پیاده‌نظام تضمین شده بود. درست است که باتری‌های میدانی متحرک مورد استفاده شریوِن‌ها برای آزار خطوط امپراتوری، آسیب دیده بودند. اما آن‌ها به وضوح باتری‌های ثابت با برد بسیار طولانی‌تر در ارتفاعات بالاتر تپه‌ها داشتند، که در پناهگاه‌هایی حفر شده بودند که حتی در برابر بمباران مداری نیز نفوذناپذیر بودند.

سلاح‌هایی که گلوله‌ها را به سمت آن‌ها پرتاب می‌کردند، غول‌پیکر بودند، و گاونت تعجب نکرد. به هر حال، اینجا یک دنیای کوره (Forge World) بود، و اگرچه با آموزه‌های آشوب دیوانه شده بودند، شریوِن‌ها احمق نبودند. آن‌ها در میان مهندسان و صنعتگران فورتیس باینری متولد شده بودند، توسط تک-پریست‌های (Tech-Priests) مریخ آموزش دیده و تعلیم دیده بودند. آن‌ها می‌توانستند تمام سلاح‌هایی را که می‌خواستند بسازند و ماه‌ها فرصت برای آماده‌سازی داشتند.

بنابراین اینجا بود، یک تله‌ی میدان نبرد که به خوبی اجرا شده بود، تانیث اول، دراگون‌های ویتریان (Vitrian Dragoons) و خدا می‌داند چه کس دیگری را از میان زمین بی‌طرف به داخل خطوط سنگر و استحکامات متروکه می‌کشاند که یک پرده‌ی خزنده‌ی آتش گلوله به آرامی، متر به متر، عقب کشیده و همه‌ی آن‌ها را محو می‌کرد.

قبلاً، خط مقدم مواضع قدیمی شریوِن‌ها نابود شده بود. تنها چند ساعت قبل، گاونت و افرادش برای ورود به خطوط شریوِن در آن سنگرها تن به تن جنگیده بودند. اکنون بیهودگی آن جنگیدن بسیار تلخ به نظر می‌رسید.

اشباح همراه گاونت، و گروهان دراگون‌های ویتریان که به آن‌ها پیوسته بودند، در برخی از فضاهای کارخانه‌ای ویران شده پناه گرفته بودند، حدود یک کیلومتر دورتر از رگبار خزنده که به سمت آن‌ها می‌آمد. آن‌ها هیچ تماسی با هیچ واحد ویتریان یا تانیث دیگری نداشتند. تا آنجا که می‌دانستند، آن‌ها تنها مردانی بودند که تا این حد پیش رفته بودند. مطمئناً هیچ نشانه یا امیدی به یک مانور پشتیبانی از مواضع اصلی امپراتوری وجود نداشت. گاونت امیدوار بود که پاتریسین‌های جانتین (Jantine Patricians) بدبخت یا شاید حتی برخی از نیروهای ضربتی نخبه‌ی دراور برای حمله به جناح آن‌ها فرستاده شده باشند، اما گلوله‌باران این امکان را از بین برده بود.

تداخل الکترومغناطیسی و رادیویی گلوله‌باران عظیم نیز خطوط ارتباطی آن‌ها را قطع می‌کرد. هیچ تماس ممکنی با ستاد فرماندهی یا واحدهای خط مقدم خودشان وجود نداشت، و حتی ترافیک وکس-کستر برد کوتاه نیز خرد و تحریف شده بود. سرهنگ زُرِن (Zoren) از افسر ارتباطات خود اصرار می‌کرد که تلاش کند تا یک پیوند صعودی به هر کشتی شنونده در مدار وصل کند، به این امید که بتوانند موقعیت و وضعیت دشوار آن‌ها را مخابره کنند. اما جو فوقانی جهانی که جنگ نیم سال در آن غوغا کرده بود، یک پتوی ضخیم از دود نفتی، خاکستر، ناهنجاری‌های الکتریکی و بدتر از آن بود. هیچ چیز به مقصد نمی‌رسید.

تنها صداهای جهان اطراف آن‌ها، غرش ضربه‌ای شلیک گلوله – و ریتم پس‌زمینه‌ی طبل‌های بی‌وقفه بود.

گاونت در سوله نمور که مردان در آن پناه گرفته بودند، پرسه زد. آن‌ها در گروه‌های کوچک چمباتمه زده بودند، شنل‌های استتار را برای محافظت در برابر هوای سرد شب دور خود کشیده بودند. گاونت استفاده از اجاق یا بخاری را ممنوع کرده بود مبادا مسافت‌یاب‌های دشمن با چشم‌های حساس به گرما در حال تماشا باشند. همانطور که بود، بتن تقویت شده با پلاستیل کارخانه، آثار جزئی گرمای بدن آن‌ها را پنهان می‌کرد.

تعداد دراگون‌های ویتریان تقریباً صد نفر بیشتر از اشباح بود و آن‌ها تقریباً کاملاً با خودشان بودند و انتهای دیگر انبار کارخانه را اشغال کرده بودند. تبادل جزئی بین دو هنگ در جایی که نیروهای آن‌ها در مجاورت نزدیک‌تر بودند، در حال انجام بود، اما این یک تبادل خشک از سلام و احوالپرسی و سؤالات بود.

ویتری‌ها یک واحد خوب آموزش دیده و ریاضت‌کشیده بودند، و گاونت ستایش زیادی در مورد رفتار ثابت و رویکرد آن‌ها به جنگ شنیده بود. او خودش تعجب می‌کرد که آیا این نگرش بالینی، به همان اندازه که زره شبکه‌ای شیشه‌ای-رشته‌ای معروف آن‌ها تمیز و تیز بود، شاید فاقد آتش و روح ضروری باشد که یک واحد جنگی واقعاً بزرگ را می‌سازد. با سقوط گلوله‌های توپخانه نزدیک‌تر، او شک داشت که هرگز متوجه شود.

سرهنگ زُرِن از تلاش‌های رادیویی خود دست کشید و بین افرادش راه رفت تا با گاونت روبرو شود. در سایه‌های سوله، چهره‌ی تیره‌پوست او گود و تسلیم شده بود.

او با احترام به درجه‌ی گاونت پرسید: «کمیسر-سرهنگ، چه کار کنیم؟ آیا اینجا بنشینیم و منتظر باشیم تا مرگ مانند مردان پیر ما را فراخواند؟»

نفس گاونت در هوا بخار شد در حالی که سوله‌ی تاریک را بررسی می‌کرد. سرش را تکان داد. گفت: «اگر قرار است بمیریم، پس بگذارید حداقل مفید بمیریم. سرهنگ، ما تقریباً چهارصد مرد بین خود داریم. جهت ما برای ما انتخاب شده است.»

زُرِن چنان که گویی گیج شده، اخم کرد. «چگونه؟»

«برگشتن ما را به داخل گلوله‌باران می‌کشاند، رفتن به چپ یا راست در امتداد خط استحکامات ما را از آن پرده‌ی مرگ دورتر نخواهد کرد. تنها یک راه برای رفتن وجود دارد: عمیق‌تر به داخل خطوط آن‌ها، مجبور کردن خودمان به بازگشت به خط مقدم جدید آن‌ها و شاید انجام هر کاری که می‌توانیم هنگامی که به آنجا رسیدیم.»

زُرِن برای لحظه‌ای ساکت بود، سپس یک لبخند صورتش را شکافت. دندان‌های سفید و یکدست در تاریکی برق زدند. واضح بود که این ایده برای او جذاب بود. این یک منطق ساده و عنصری از افتخار شرافتمندانه داشت که گاونت امیدوار بود ذهنیت ویتریان را راضی کند.

زُرِن در حالی که دستکش‌های شبکه‌ای خود را دوباره در جای خود محکم می‌کرد، پرسید: «چه زمانی باید شروع به حرکت کنیم؟»

«گلوله‌باران خزنده شریوِن این منطقه را در یک یا دو ساعت آینده محو خواهد کرد. هر زمانی قبل از آن احتمالاً هوشمندانه است. در واقع، هر چه زودتر بتوانیم.»

گاونت و زُرِن سر تکان دادند و به سرعت برای بیدار کردن افسران خود و تشکیل دادن مردان رفتند.

در کمتر از ده دقیقه، واحد جنگی آماده‌ی حرکت بود. تانیث‌ها همه گیره‌های قدرت تازه در تفنگ‌های لیزری خود قرار داده بودند، بشکه‌های فوکوس خود را بررسی کرده و در صورت لزوم جایگزین کرده بودند، و تنظیمات شارژ خود را طبق دستور گاونت به نیم قدرت تنظیم کردند. تیغه‌های نقره‌ای چاقوهای جنگی تانیثی متصل به آویزهای سرنیزه‌ی سلاح‌هایشان با گِل سیاه شده بود تا از درخشش آن‌ها جلوگیری شود. شنل‌های استتار محکم کشیده شده بود و اشباح به واحدهای کوچکی در حدود دوازده نفر تقسیم شدند که هر کدام شامل حداقل یک سرباز سلاح سنگین بود.

گاونت آمادگی‌های ویتریان‌ها را مشاهده کرد. آن‌ها به واحدهای جنگی بزرگتر، حدود بیست نفر، آموزش داده شده بودند و سلاح‌های سنگین کمتری داشتند. در جایی که سلاح‌های سنگین ظاهر می‌شدند، به نظر می‌رسید تفنگ پلاسما را ترجیح می‌دهند. تا آنجا که گاونت می‌توانست ببیند، هیچ‌کدام تفنگ ملتا یا شعله‌افکن نداشتند. او تصمیم گرفت که اشباح باید پیشتاز باشند.

ویتری‌ها سرنیزه‌های تیغه‌دار را به تفنگ‌های لیزری خود متصل کردند، یک بررسی سلاح‌های همزمان با ظرافتی تقریباً رقص‌مانند انجام دادند و تنظیمات شارژ سلاح‌های خود را به حداکثر تنظیم کردند. سپس، دوباره به طور هماهنگ، یک کنترل کوچک روی کمربند زره خود را تغییر دادند. با یک لرزش جزئی در تاریکی، شیشه‌ی ریز شبکه‌ای لباس‌های بدن آن‌ها برگشت و بسته شد، به طوری که دندانه‌های در هم قفل شده دیگر سطح براق نبودند، بلکه در عوض طرف مات و تیره را نشان می‌دادند. گاونت تحت تأثیر قرار گرفت. زره‌ی کاربردی آن‌ها یک حالت پنهان‌کاری کارآمد برای حرکت پس از تاریکی داشت.

گلوله‌باران همچنان در پشت سر آن‌ها می‌لرزید و غرش می‌کرد، و این به یک ویژگی دائمی تبدیل شده بود که تقریباً از آن غافل بودند. گاونت با زُرِن مشورت کرد در حالی که هر دو اینترکام‌های میکروبید خود را تنظیم می‌کردند.

گاونت گفت: «از کانال کاپا استفاده کنید، با کانال سیگما به عنوان ذخیره. من با اشباح پیشتاز خواهم بود. زیاد عقب نمانید.»

زُرِن سر تکان داد که فهمیده است.

گاونت به عنوان یک فکر بعدی گفت: «می‌بینم که به افرادتان دستور داده‌اید شارژ را روی حداکثر تنظیم کنند.»

«در هنر جنگ ویتریان نوشته شده است: «اولین ضربه‌ی خود را به اندازه‌ای مطمئن بزن که بکشد و نیازی به ضربه‌ی دوم نخواهد بود.»»

گاونت برای لحظه‌ای در این مورد فکر کرد. سپس برگشت تا کاروان را به حرکت درآورد.


۴.

فقط دو واقعیت وجود داشت: تاریکی حفره‌ی روباهی در پایین و جهنم درخشان گلوله‌باران در بالا.

سرباز کافران و ویتریان در تاریکی و گِل در ته چاله‌ی گلوله پناه گرفته بودند در حالی که خشم در بالای سرشان غوغا می‌کرد، مانند یک طوفان آتش بر روی صورت خورشید.

کافران با دلتنگی گفت: «فِث مقدس! فکر نمی‌کنم زنده از اینجا بیرون برویم.»

ویتریان حتی نگاهی به او نینداخت. «زندگی وسیله‌ای برای رسیدن به مرگ است، و مرگ خود ما به همان اندازه که مرگ دشمنمان، مورد استقبال قرار می‌گیرد.»

کافران برای لحظه‌ای در این مورد فکر کرد و با غم سرش را تکان داد. «تو چی هستی، یک فیلسوف؟»

سرباز ویتریان، زوگات (Zogat)، چرخید و با تحقیر به کافران نگاه کرد. او محافظ کلاه‌خودش را بالا کشیده بود و کافران گرمای کمی در چشمانش می‌دید.

«بیهاتا (Byhata)، هنر جنگ ویتریان. این قانون (Codex) ماست، فلسفه‌ی راهنمای طبقه‌ی جنگجوی ما. انتظار ندارم که بفهمی.»

کافران شانه بالا انداخت: «من احمق نیستم. ادامه بده… جنگ چگونه یک هنر است؟»

ویتریان مطمئن نبود که آیا مورد تمسخر قرار می‌گیرد، اما زبانی که آن‌ها مشترکاً داشتند، لُو گوتیک (Low Gothic)، زبان مادری هیچ‌کدام از آن‌ها نبود، و درک کافران از آن بهتر از زوگات بود. از نظر فرهنگی، دنیاهای آن‌ها نمی‌توانستند متفاوت‌تر باشند.

«بیهاتا شامل عمل و فلسفه‌ی جنگاوری است. همه‌ی ویتری‌ها آن را مطالعه می‌کنند و اصول آن را می‌آموزند، که سپس ما را در میدان جنگ هدایت می‌کند. حکمت آن به تاکتیک‌های ما آگاهی می‌دهد، قدرت آن بازوان ما را تقویت می‌کند، و وضوح آن ذهن ما را متمرکز می‌کند و شرافت آن پیروزی ما را تعیین می‌کند.»

کافران با کنایه گفت: «باید کتاب بزرگی باشد.»

زوگات با شانه بالا انداختنی حاکی از بی‌اعتنایی پاسخ داد: «هست.»

«پس آن را به حافظه می‌سپاری یا با خود حمل می‌کنی؟»

ویتریان دکمه‌ی لباس ضدترکش خود را باز کرد و بالای یک کیسه‌ی نازک و خاکستری را به کافران نشان داد که در آستر آن بافته شده بود. «آن بر روی قلب حمل می‌شود، اثری با هشت میلیون حرف که بر روی کاغذ تک-رشته‌ای (mono-filament paper) رونویسی و کدگذاری شده است.»

کافران تقریباً تحت تأثیر قرار گرفت. پرسید: «می‌توانم آن را ببینم؟»

زوگات سرش را تکان داد و دوباره دکمه‌های لباسش را بست. «کاغذ رشته‌ای به لمس سربازی که برای او صادر شده، کد ژنتیکی شده است تا هیچ کس دیگری نتواند آن را باز کند. همچنین به زبان ویتریان نوشته شده است، که مطمئنم تو نمی‌توانی بخوانی. و حتی اگر می‌توانستی، دسترسی یک غیر-ویتریان به این متن بزرگ یک جنایت کبیره است.»

کافران به عقب نشست. او ساکت بود. «ما تانیثی‌ها… ما چیزی شبیه به آن نداریم. هیچ هنر بزرگ جنگی نداریم.»

ویتریان به سمت او چرخید و نگاه کرد. «آیا هیچ قانونی ندارید؟ هیچ فلسفه‌ای برای نبرد؟»

کافران شروع کرد: «ما کاری را می‌کنیم که باید انجام دهیم… ما طبق این اصل زندگی می‌کنیم: «اگر مجبور به جنگ هستی، سخت بجنگ و نگذار بفهمند که از کجا می‌آیی.»»

«فکر می‌کنم این زیاد نیست.»

ویتریان در این مورد تأمل کرد. او سرانجام گفت: «مطمئناً… فاقد زیر متن ظریف و مفاهیم دکترینال عمیق‌تر هنر جنگ ویتریان است.»

یک وقفه طولانی ایجاد شد.

کافران خنده‌ای کوتاه کرد. سپس هر دو با خنده‌ای تقریباً غیرقابل کنترل منفجر شدند. چند دقیقه طول کشید تا شادی آن‌ها فروکش کند و تنش بیمارگونه‌ای را که در طول وحشت روز ایجاد شده بود، کاهش داد. حتی با غرش گلوله‌باران در بالای سر و انتظار مداوم برای اینکه گلوله‌ای به داخل پناهگاه آن‌ها بیفتد و آن‌ها را تبخیر کند، ترس در آن‌ها آرام شد.

ویتریان قمقمه‌اش را باز کرد، جرعه‌ای نوشید و آن را به کافران تعارف کرد. «شما مردان تانیث… من می‌دانم که تعداد کمی از شما باقی مانده است؟»

کافران سر تکان داد. «به سختی دو هزار نفر، تمام کسانی که کمیسر-سرهنگ گاونت توانست از دنیای مادری‌مان در روز تأسیس هنگمان نجات دهد. روزی که دنیای مادری ما مُرد.»

ویتریان گفت: «اما شما شهرت قابل توجهی دارید.»

«شهرت داریم؟ بله، آن نوع شهرتی که باعث می‌شود ما را برای تمام کارهای پنهان‌کاری و کماندویی کثیف انتخاب کنند، آن نوع شهرتی که باعث می‌شود ما را به کندوها و دنیاهای مرگ تحت اشغال دشمن بفرستند که هیچ کس دیگری نتوانسته آن‌ها را بشکند. اغلب تعجب می‌کنم که چه کسی باقی خواهد ماند تا کارهای کثیف را انجام دهد وقتی آخرین نفر از ما را مصرف کردند.»

زوگات متفکرانه گفت: «من اغلب خواب دنیای مادری‌ام را می‌بینم، خواب شهرهای شیشه‌ای، آلاچیق‌های کریستالی را می‌بینم. اگرچه مطمئنم هرگز دوباره آن را نخواهم دید، این به من دلگرمی می‌دهد که همیشه در ذهن من است. نداشتن خانه باید سخت باشد.»

کافران شانه بالا انداخت. «هر چیزی چقدر سخت است؟ سخت‌تر از حمله‌ی ناگهانی به یک موضع دشمن؟ سخت‌تر از مردن؟ همه چیز در مورد زندگی در ارتش امپراتور سخت است. از بعضی جهات، خانه نداشتن یک دارایی است.»

زوگات با نگاهی پرسشگر به او خیره شد.

«من چیزی برای از دست دادن ندارم، چیزی نیست که بتوانم با آن تهدید شوم، چیزی نیست که بتواند بر سر من نگه داشته شود تا دستم را مجبور کند یا مرا تسلیم کند. فقط من هستم، سرباز گارد امپراتوری دِرمون کافران، خدمتگزار امپراتور، باشد که او برای همیشه تخت پادشاهی را حفظ کند.»

زوگات گفت: «پس می‌بینی، شما بالاخره یک فلسفه دارید.» یک وقفه طولانی در مکالمه‌ی آن‌ها ایجاد شد در حالی که هر دو به صدای توپ‌ها گوش دادند. ویتریان پرسید: «چگونه… چگونه دنیای شما مُرد، مرد تانیث؟»

کافران چشمانش را بست و برای لحظه‌ای سخت فکر کرد، انگار که از قسمت عمیقی از ذهنش چیزی را که عمداً دور انداخته یا مسدود کرده بود، بیرون می‌کشد. سرانجام آهی کشید. شروع کرد: «آن روز تأسیس ما بود.»

۵.

آن‌ها نمی‌توانستند بمانند، نه آنجا. حتی اگر گلوله‌بارانی که به آرامی به سمتشان پیشروی می‌کرد، نبود، آن اتفاق با دریل همه را بیمار و لرزان و مشتاق خروج کرده بود.

کُربک به گروهبان‌ها کورال و گرِل دستور داد تا انبارهای کارخانه را مین‌گذاری کرده و صدای جهنمی طبل‌ها را ساکت کنند. آن‌ها به سمت خطوط دشمن حرکت می‌کردند و تا زمانی که متوقف یا رهایی یابند، تا می‌توانستند خسارت وارد می‌کردند.

در حالی که گروهان — که از زمان فساد دریل کمتر از صد و بیست نفر شده بود — آماده‌ی حرکت می‌شد، پیشاهنگ بارو، یکی از سه نفری که کُربک در اولین ورود به منطقه جلوتر فرستاده بود، بالاخره برگشت، و تنها نبود. او به مدت نیم ساعت توسط آتش دشمن در یک زیگزاگ سنگر در شرق گیر افتاده بود، و سپس گلوله‌باران مستقیم‌ترین مسیر بازگشت او را از بین برده بود. برای مدتی طولانی، بارو مطمئن بود که هرگز به گروهانش نخواهد پیوست. در حالی که از میان تزئینات سیم‌خاردار و تیرک‌های چوبی در امتداد سنگر پر پیچ و خم می‌گذشت، با کمال تعجب با پنج تانیثی دیگر روبرو شد: فیگور، لارکین، نِف، لونیگین و سرگرد راون. آن‌ها هنگام شروع گلوله‌باران به سنگرها رسیده بودند و اکنون مانند دام‌های گمشده‌ای پرسه می‌زدند که به دنبال یک نقشه بودند.

کُربک از دیدن آن‌ها به همان اندازه خوشحال شد که آن‌ها از دیدن گروهان. لارکین بهترین تک‌تیرانداز هنگ بود و برای نوع پیشروی موذیانه‌ای که پیش رو داشتند، بسیار ارزشمند بود. فیگور نیز تیرانداز ماهری بود و در پنهان‌کاری خوب عمل می‌کرد. لونیگین با مواد منفجره مهارت داشت، بنابراین کُربک بلافاصله او را برای کمک به جزئیات تخریب کورال و گرِل فرستاد. نِف یک پزشک بود و آن‌ها می‌توانستند از هرگونه کمک پزشکی که می‌توانستند به دست آورند، استفاده کنند. نبوغ تاکتیکی راون مورد سوال نبود، و کُربک به سرعت بخشی از مردان را تحت فرماندهی مستقیم او قرار داد.

در سوسوی آتش گلوله‌ی توپخانه در برابر شب، که در یک تقارن دیوانه‌وار با ضرب طبل‌ها سوسو می‌زد و می‌ترکید، گرِل به کُربک بازگشت و گزارش داد که مواد منفجره آماده است؛ تنظیمات پانزده دقیقه‌ای.

کُربک گروهان را با سرعت دوبرابر در مسیر اصلی ارتباطی فضای کارخانه، دور از انبارهای مین‌گذاری شده، در یک ستون زوجی با یک تیم آتش‌باری پیشتاز شش نفره شناور پیش برد: گروهبان گرِل، تک‌تیرانداز لارکین، مِکُل و بارو پیشاهنگ‌ها، مِلیر با موشک‌انداز و دومور با مجموعه‌ی جاروزن (پاکسازی). وظیفه‌ی آن‌ها این بود که از ستون در حال حرکت سریع جلوتر روند و مسیر را ایمن کنند، و قدرت آتش متحرک کافی را حمل کنند تا بیش از یک هشدار ساده برای گروهان اصلی باشند.

انبارهایی که مین‌گذاری کرده بودند، پشت سرشان شروع به انفجار کردند. قارچ‌های نورانی از شعله‌های سبز و زرد به داخل تاریکی مشت زدند، اشکال تاریک ساختمان‌ها را در هم شکستند و نزدیکترین طبل‌ها را ساکت کردند. ریتم‌های دیگر و دورتر با فروکش کردن غرش خود را نشان دادند.

وسایل طبل‌کوب نزدیک به آن‌ها این واقعیت را که بقیه در دورتر قرار داشتند، پوشانده بودند. موج ضربان به آن‌ها می‌کوبید. کُربک با ترشرویی تف کرد. طبل‌ها او را آزار می‌دادند و عصبانیتش را بالا می‌بردند. این او را به یاد شب‌های خانه در جنگل‌های نال‌وود تانیث می‌انداخت. اگر یک جیرجیرک در نزدیکی آتش دیده‌بانی خود پا بگذاری، صدها تای دیگر در ورای نور آتش صدا را از سر می‌گرفتند.

او بر سر افرادش غرید: «بیا!» «همه‌ی آن‌ها را پیدا خواهیم کرد. همه‌ی آن‌ها را سرکوب خواهیم کرد. تک تکشان را.»

یک زمزمه‌ی قلبی از توافق از گروهان او شنیده شد. آن‌ها به جلو حرکت کردند.

مایلو آستین گاونت را گرفت و درست یک ضربان قلب قبل از اینکه انفجارهای مایل به سبز آسمان را در حدود شش کیلومتری غرب آن‌ها روشن کنند، او را چرخاند.

مایلو پرسید: «گلوله‌باران نزدیک‌تر است؟» کمیسر دوربینش را چرخاند و لبه‌ی آسیاب شده‌ی صفحه‌ی خودکار در حالی که میدان دید را بر روی ساختمان‌های دوردست بازی می‌داد، وزوز کرد و چرخید.

صدای زُرِن از طریق اینترکام برد کوتاه غرید: «آن چه بود؟ آن آتش گلوله نبود.»

گاونت پاسخ داد: «موافقم.» او به افرادش دستور داد تا بایستند و منطقه‌ای را که به آن رسیده بودند، بخشی مرطوب و آب گرفته از خلیج‌های انبار کم ارتفاع، حفظ کنند. سپس با مایلو و چند سرباز به عقب بازگشت تا با زُرِن که افرادش را برای ملاقات با آن‌ها هدایت می‌کرد، دیدار کند.

او به رهبر ویتریان گفت: «شخص دیگری پشت سر ما، در سمت اشتباه جهنم، است. آن ساختمان‌ها با متلاشی‌کننده‌های کراک، مواد تخریبی استاندارد، از بین رفتند.»

زُرِن سرش را به علامت تأیید تکان داد. او با احترام شروع کرد: «من… می‌ترسم… شک دارم که این کار از جانب نیروهای من باشد. انضباط ویتریان محکم است. مگر اینکه توسط برخی ضرورت‌های ناشناخته برای ما هدایت شود، نیروهای ویتریان انفجاراتی از این دست را ایجاد نمی‌کنند. این ممکن است مانند یک نشانه‌گر آتش برای اسلحه‌های دشمن عمل کند. آن‌ها به زودی آن بخش را گلوله‌باران خواهند کرد، زیرا می‌دانند کسی آنجا بود.»

گاونت چانه‌اش را خاراند. او کاملاً مطمئن بود که این یک اقدام تانیثی است: راون، فیگور، کورال… شاید حتی خود کُربک. همه‌ی آن‌ها شهرت داشتند که هر از گاهی بدون فکر عمل می‌کنند.

در حالی که آن‌ها تماشا می‌کردند، یک سری انفجار دیگر رخ داد. انبارهای بیشتری نابود شدند.

گاونت با عصبانیت گفت: «با این سرعت، آن‌ها بهتر است موقعیت خود را به وکس دشمن اعلام کنند!»

زُرِن افسر ارتباطات خود را فراخواند تا به آن‌ها بپیوندد و گاونت در حالی که نشان تماس خود را در میکروفون سیمی تکرار می‌کرد، به شدت انتخابگر کانال را بر روی مجموعه‌ی وکس چرخاند. برد نزدیک بود. شانسی وجود داشت.

آن‌ها تازه مجموعه‌ی سوم از انبارهای طبل را کار گذاشته و صاف کرده بودند و در حال حرکت به تونل‌های دارای قاب تیرآهن و راه‌روها بودند که لوکاس به سرهنگ کُربک صدا زد. یک سیگنال وجود داشت.

کُربک با عجله از روی بتن خیس عبور کرد و به کورال دستور داد تا تیم تخریب خود را به ردیف بعدی کارخانه‌های طبل کوبنده و پر سر و صدا ببرد. او هدفون را گرفت و گوش داد. یک صدای فلزی در حال تکرار یک نشان تماس بود، که توسط شرایط رادیویی وحشتناک خرد و مبهم شده بود. هیچ اشتباهی نبود – این نشان تماس فرماندهی هنگ تانیثی بود.

با اصرار او، لوکاس صفحه‌ی برنجی را برای تقویت چرخاند و کُربک نشان تماس خود را با صدای خش‌دار در مجموعه فریاد زد.

«کُربک!… سرهنگ!… تکرار می‌کنم تو هستی؟… مین‌گذاری… تکرار… موقعیت را فاش کردیم…»

افسر ارتباطات زُرِن از مجموعه بالا را نگاه کرد و سرش را تکان داد. «هیچ چیز، کمیسر. فقط نویز سفید.»

گاونت به او گفت دوباره امتحان کند. اینجا یک شانس وجود داشت، بسیار نزدیک، برای افزایش اندازه‌ی نیروی اعزامی خود و حرکت رو به جلو با قدرت – اگر کُربک می‌توانست از اقدامات خودکشی‌گرایانه‌اش در مقابل اسلحه‌ها منصرف شود.

«کُربک! این گاونت است! تخریب خود را متوقف کن و فوراً به سمت شرق حرکت کن! کُربک، تأیید کن!»

کورال صدا زد: «آماده‌ی انفجار»، اما با بالا بردن دست کُربک برای سکوت، متوقف شد. کنار مجموعه، لوکاس گردن کشید تا از میان غرش گلوله‌باران و غرش طبل‌ها بشنود.

«ب-باید متوقف شویم… او دستور می‌دهد متوقف شویم و با سرعت دوبرابر به شرق حرکت کنیم… م-ما…»

لوکاس با چشمانی که ناگهان نگران شد، به سرهنگ نگاه کرد.

«او می‌گوید ما قرار است اسلحه‌های دشمن را به سمت خودمان بکشانیم.»

کُربک به آرامی چرخید و به شب نگاه کرد، جایی که گلوله‌های شلیک شده از مواضع سنگین دوردست، شیارهای نورانی سوت‌زنان را از تاریکی مایل به قرمز بیرون می‌آوردند.

او نفس کشید: «فِث مقدس!» در حالی که متوجه مسیر بی‌پروا شد که خشمش آن‌ها را به دنبال آن کشانده بود.

فریاد زد: «حرکت کنید! حرکت کنید!» و مردان در گیجی بالا رفتند. با عجله، او آن‌ها را دور زد و سیگنالی به جلو فرستاد تا پیشتاز خود را در مسیر آن‌ها به عقب بکشد. او می‌دانست که به سختی ثانیه‌هایی برای بیرون کشیدن افرادش از منطقه‌ی هدف وجود دارد که با مین‌های خود روشن کرده بودند، تیری از آتش سبز که عملاً به پیشروی آن‌ها اشاره می‌کرد.

او باید آن‌ها را به سمت شرق می‌کشاند. شرق چیزی بود که گاونت گفته بود. گروهان کمیسر چقدر نزدیک بود؟ یک کیلومتر؟ دو؟ گلوله‌باران دشمن چقدر نزدیک بود؟ آیا آن‌ها در حال حاضر گلوله‌های ماکرو سه تُنی دوتریوم پر شده با ژل اکسی‌فسفر را در دهانه‌ی گشاد اسلحه‌های عظیم شریوِن می‌انداختند، در حالی که مسافت‌یاب‌ها دیدهای برنجی را کالیبره می‌کردند و تارهای عرق‌کرده‌ی توپچی‌ها چرخ دنده‌های چرب بزرگ را می‌چرخاندند که بشکه‌های بزرگ را به اندازه‌ی کسری پایین می‌آورد؟

کُربک افرادش را سخت هدایت کرد. به سختی زمانی برای پوشش فرار وجود داشت. او ایمان خود را در این واقعیت گذاشت که شریوِن‌ها عقب‌نشینی کرده و منطقه را ترک کرده بودند.

افسر ارتباطات ویتریان آخرین سیگنالی را که دریافت کرده بودند، پخش کرد و تنظیماتی را در مجموعه‌ی خود انجام داد تا سعی کند نویز استاتیک را بشوید. گاونت و زُرِن با دقت تماشا کردند.

افسر گفت: «فکر می‌کنم یک سیگنال پاسخ باشد. یک تأیید.»

گاونت سر تکان داد. «در اینجا موضع بگیرید. ما این منطقه را نگه خواهیم داشت تا زمانی که بتوانیم با کُربک تشکیل گروه دهیم.»

در آن لحظه، منطقه‌ای در غرب آن‌ها که مین‌های کُربک شب را روشن کرده بودند، و منطقه‌ی اطراف آن، شروع به فوران کرد. فواره‌های آتش که با تنبلی شکوفا شده بودند، موج پشت موج، منطقه را نابود کردند. انفجار روی انفجار افتاد در حالی که گلوله‌ها با هم سقوط کردند. شریوِن‌ها بخشی از گلوله‌باران کلی خود را حدود سه کیلومتر به عقب کشیده بودند تا علائم حیات دیده شده را هدف قرار دهند. گاونت هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد جز تماشا کردن.

سرهنگ فلِنس مردی بود که حرفه‌ی خود را بر اساس اصل فرصت مدلسازی کرده بود. این همان چیزی بود که او اکنون از آن استفاده می‌کرد، و می‌توانست طعم پیروزی را بچشد.

از زمان پیشروی ناکام جانتین در اواخر بعد از ظهر، او به پست فرماندهی امپراتوری عقب‌نشینی کرده بود تا یک جایگزین را بررسی کند. هیچ چیز ممکن نبود در حالی که گلوله‌باران دشمن کل جبهه را پوشانده بود. اما فلِنس می‌خواست آماده باشد تا لحظه‌ای که متوقف یا متزلزل شد، حرکت کند. زمین آنجا پس از چنین گلوله‌بارانی خاکستر و گِل خواهد بود، به همان اندازه که نگهداری آن برای شریوِن‌ها سخت بود، برای امپراتوری‌ها نیز سخت بود. فرصت عالی برای یک حمله‌ی زرهی جراحی.

تا ساعت شش آن شب، در حالی که نور شروع به کم شدن می‌کرد، فلِنس یک نیروی ضربتی آماده در خیابان‌های شکسته زیر یک پیچ رودخانه داشت. هشت تانک محاصره‌ی لِمان راس (Leman Russ)، دیمولیشرهای محبوب با بشکه‌های کوتاه و ضخیم متمایز خود، چهار تانک جنگی استاندارد لِمان راس با الگوی فایتون، سه نفربر زرهی حامل سلاح گریفون، و نوزده شیمرا حامل تقریباً دویست پاتریسین جانتین در لباس کامل جنگی.

او در کاخ دوکال بود، در حال بحث در مورد رویه‌های عملیاتی با دراور و چند افسر ارشد دیگر، که آن‌ها نیز سعی در ارزیابی تلفات تانیثی‌ها و ویتری‌ها در آن روز داشتند، که اپراتور وکس-کستر از اتاق دیده‌بانی با دسته‌ای از شفافیت‌ها وارد شد که کوگ-ایتاتورهای (cog-itators) نیروی دریایی مداری پردازش کرده و پایین فرستاده بودند.

آن‌ها عکس‌های مداری از گلوله‌باران بودند. دیگران آن‌ها را با علاقه گذرا مطالعه کردند، اما فلِنس فوراً آن‌ها را گرفت. یک عکس یک سری انفجار را نشان می‌داد که حداقل یک کیلومتر در داخل خط گلوله‌باران رخ می‌داد.

فلِنس آن را به دراور نشان داد و ژنرال را به کناری برد.

نظر ژنرال این بود: «گلوله‌های کوتاه‌مدت.»

«نه قربان، این‌ها زنجیره‌ای از آتش‌ها هستند… مناطق انفجار ناشی از انفجارهای تنظیم شده. کسی در داخل آنجاست.»

دراور شانه بالا انداخت. «پس کسی زنده مانده است.»

فلِنس قاطع بود. «من خودم و پاتریسین‌هایم را وقف تصرف این بخش از جبهه کرده‌ام و در نتیجه تصرف خود جهان. من کنار نخواهم ایستاد و تماشا کنم که بازماندگان ولگرد پشت خطوط تداخل ایجاد کنند و استراتژی‌های ما را خراب کنند.»

دراور لبخند زد: «تو آن را خیلی شخصی می‌گیری، فلِنس…»

فلِنس می‌دانست که همینطور است، اما همچنین یک فرصت را تشخیص داد. «ژنرال، اگر شکافی در گلوله‌باران ایجاد شود، آیا مجوز سیگنال شما را برای پیشروی دارم؟ من یک نیروی زرهی آماده دارم.»

لرد ژنرال متحیرانه موافقت کرد. وقت شام بود و او مشغول بود. با این حال، چشم‌انداز پیروزی او را مجذوب کرد. «اگر این را برای من ببری، فلِنس، من آن را فراموش نخواهم کرد. اگر اینجا بسته نباشم، پتانسیل‌های بزرگی در آینده‌ی من وجود دارد. من آن‌ها را با تو به اشتراک خواهم گذاشت.»

«اراده‌ی شما انجام شود، لرد نظامی ژنرال.»

ذهن تیزبین و فرصت‌طلب فلِنس این احتمال را دیده بود – که شریوِن‌ها ممکن است گلوله‌باران خود، یا بهتر بگوییم بخشی از آن را دوباره هدف قرار دهند تا فعالیت پشت خطوط قدیمی خود را سرکوب کنند. و این به او یک دریچه خواهد داد.

با پیروی از سیگنال‌های ناوبری مخابره شده از ناوگان به یک آستروپات (astropath) در تانک پیشتاز خود، فلِنس ستون خود را از غرب، در امتداد جاده‌ی رودخانه و سپس از طریق یک سرپل پانتونی تا آنجا که جرأت داشت به داخل سرزمین بایر به غرش درآورد. گلوله‌باران شریوِن مانند خشم در مقابل وسایل نقلیه‌اش فرود آمد.

فلِنس تقریباً فرصتش را از دست داد. او به سختی وسایل نقلیه‌اش را در موقعیت قرار داده بود که شکاف ظاهر شد. یک نوار نیم کیلومتری از پرده‌ی گلوله‌باران به طور ناگهانی متوقف شد و سپس چند کیلومتر دورتر دوباره ظاهر شد و بخشی را هدف قرار داد که عکس‌های مداری نشان داده بودند.

یک دروازه از طریق تخریب وجود داشت، راهی برای ورود به شریوِن‌ها. فلِنس به وسایل نقلیه‌اش دستور داد که حرکت کنند. با حداکثر رانش، آن‌ها پاره کردند و جهش کردند و سر خوردند از روی گِل و وارد قلب سرزمین شریوِن شدند.


۶.

صدای سرباز کافران از تاریکی حفره‌ی روباهی بیرون آمد، به سختی در بالای صدای گلوله‌باران شنیده می‌شد.

«تانیث مکانی باشکوه بود، زوگات. یک دنیای جنگلی، همیشه سبز، متراکم و مرموز. خود جنگل‌ها تقریباً روحانی بودند. آنجا یک آرامش وجود داشت… و آن‌ها نیز عجیب بودند.

«چیزی که به من گفته‌اند، رشد درختی متحرک است. اساساً، درختان، نوعی که ما نال‌وود (nalwood) می‌نامیدیم، خب… حرکت می‌کردند، خود را دوباره می‌کاشتند، موقعیت خود را تغییر می‌دادند، به دنبال خورشید، باران، هر جزر و مد و انگیزه‌ای که در شیره‌ی آن‌ها جریان داشت. من ادعا نمی‌کنم که آن را می‌فهمم. فقط نحوه‌ی کارها بود.

«اساساً، نکته این است که در تانیث هیچ چارچوب مرجعی برای مکان وجود نداشت. یک مسیر یا یک گذرگاه از میان جنگل نال ممکن بود در طول شب تغییر کند یا ناپدید شود یا دوباره باز شود. بنابراین، در طول نسل‌ها، مردم تانیث غریزه‌ای برای جهت‌یابی پیدا کردند. برای ردیابی و پیشاهنگی. ما در آن خوب هستیم. حدس می‌زنم ما می‌توانیم از آن جنگل‌های متحرک دنیای مادری‌مان برای شهرتی که این هنگ برای شناسایی و پنهان‌کاری دارد، سپاسگزار باشیم.»

«شهرهای بزرگ تانیث باشکوه بودند. صنایع ما کشاورزی بود، و تجارت خارج از جهان ما عمدتاً الوار مرغوب و حکاکی روی چوب بود. کار صنعتگران تانیثی چیزی بود که باید دید. شهرها سنگرهای سنگی بزرگی بودند که از دل جنگل بالا می‌آمدند. تو می‌گویی در خانه کاخ‌های شیشه‌ای داری. اینجا چیزی به این فانتزی نبود. فقط سنگ ساده، خاکستری مانند دریا، بلند و قوی بالا رفته بود.»

زوگات چیزی نگفت. کافران موقعیت خود را در چاله‌ی گِل‌آلود و تاریک راحت‌تر کرد. علی‌رغم تلخی در صدایش و روحش، او احساس اندوهناکی از فقدان را تجربه کرد که برای مدت طولانی احساس نکرده بود.

«خبر آمد که قرار است تانیث سه هنگ برای گارد امپراتوری ایجاد کند. این اولین باری بود که از دنیای ما خواسته می‌شد چنین وظیفه‌ای را انجام دهد، اما ما تعداد زیادی مرد جنگی توانا داشتیم که در شبه‌نظامیان شهرداری آموزش دیده بودند. روند تأسیس هشت ماه طول کشید و نیروهای جمع‌آوری شده در دشت‌های وسیع و پاکسازی شده منتظر بودند وقتی کشتی‌های حمل و نقل در مدار رسیدند. به ما گفته شد که قرار است به نیروهای امپراتوری درگیر در کارزار جهان‌های سبت بپیوندیم، که نیروهای آشوب را بیرون می‌کردند. همچنین به ما گفته شد که احتمالاً دیگر هرگز دنیای خود را نخواهیم دید، زیرا هنگامی که یک مرد به خدمت می‌پیوست، تمایل داشت هر جا که جنگ او را می‌برد ادامه دهد تا زمانی که مرگ او را فراخواند یا برای شروع یک زندگی جدید در هر جایی که کارش به پایان رسیده بود، مرخص می‌شد. مطمئنم به تو هم همین را گفتند.»

زوگات سر تکان داد، نیمرخ نجیب او یک حرکت غمگین از توافق در تاریکی خیس گودال بود. انفجارها در یک سری طولانی و وسیع در بالای سر آن‌ها موج می‌زد. زمین می‌لرزید.

کافران ادامه داد: «بنابراین ما آنجا منتظر بودیم، هزاران نفر از ما، در لباس‌های کار سفت و جدیدمان بی‌تاب، در حال تماشای ورود و خروج کشتی‌های نظامی. ما مشتاق رفتن بودیم، غمگین از خداحافظی با تانیث. اما این ایده که همیشه آنجا بود و همیشه خواهد بود، روح ما را بالا نگه می‌داشت. در آن صبح آخر فهمیدیم که کمیسر گاونت برای هنگ ما منصوب شده است تا ما را شکل دهد.» کافران آهی کشید و سعی کرد احساسات تاریک خود را نسبت به از دست دادن دنیای خود حل کند. او گلویش را صاف کرد. «گاونت شهرت خاصی داشت و سابقه‌ای طولانی و تأثیرگذار با هنگ‌های کهنه‌کار هیرکان. ما البته جدید بودیم، بی‌تجربه و قطعاً پُر از زوایای خشن. فرماندهی عالی قویاً معتقد بود که یک افسر با روحیه‌ی گاونت لازم است تا از ما یک نیروی جنگی بسازد.»

کافران مکث کرد. او برای لحظه‌ای مسیر صدایش را گم کرد زیرا خشم در درونش شعله‌ور شد. خشم – و حس فقدان. با یک نیش درد متوجه شد که این اولین باری است که از زمان فاجعه (The Loss) داستان را با صدای بلند بازگو می‌کند. قلبش به صورت تشنجی به دور رشته‌های حافظه بسته شد و احساس کرد که تلخی‌اش تیزتر می‌شود. «همه چیز در همان شب آخر اشتباه پیش رفت. سوار شدن قبلاً آغاز شده بود. بیشتر نیروها یا سوار بر کشتی‌های حمل و نقل منتظر پرتاب بودند یا قبلاً به مدار می‌رفتند. نیروی دریایی مأموریت دیده‌بانی خود را به درستی انجام نداده بود، و یک ناوگان آشوب با اندازه‌ی قابل توجه، شاخه‌ای از یک ناوگان بزرگتر که پس از آخرین شکست وارده از نیروی دریایی امپراتوری وحشت‌زده فرار می‌کرد، از سدها گذشته و به سیستم تانیث نفوذ کرد. اخطار بسیار کمی وجود داشت. نیروهای تاریکی به دنیای مادری من حمله کردند و آن را در عرض یک شب از سوابق کهکشانی پاک کردند.»

کافران دوباره مکث کرد و گلویش را صاف کرد. زوگات با تعجب شدید به او نگاه می‌کرد. «گاونت یک انتخاب ساده داشت که نیروهای در دسترس خود را برای یک آخرین مقاومت شجاعانه مستقر کند، یا تمام کسانی را که می‌توانست نجات دهد و دور شود. او دومی را انتخاب کرد. هیچ‌کدام از ما آن تصمیم را دوست نداشتیم. همه می‌خواستیم جانمان را برای جنگیدن برای دنیای مادریمان بدهیم. فکر می‌کنم اگر در تانیث می‌ماندیم، هیچ چیز به جز شاید یک یادداشت حماسی در تاریخ به دست نمی‌آوردیم. گاونت ما را نجات داد. او ما را از تخریبی نجات داد که به بخشی از آن افتخار می‌کردیم تا بتوانیم از یک تخریب مهم‌تر در جای دیگر لذت ببریم.»

چشمان زوگات در تاریکی برق می‌زد. «تو از او متنفری.»

«نه! خب، بله، از او متنفرم، همانطور که از هر کسی که بر مرگ خانه‌ام نظارت کرده باشد، هر کسی که آن را برای یک خیر بزرگتر قربانی کرده باشد، متنفر خواهم بود.»

«آیا این یک خیر بزرگتر است؟»

«من با اشباح در ده‌ها جبهه‌ی جنگ جنگیده‌ام. هنوز خیر بزرگتری ندیده‌ام.»

«تو از او متنفری.»

«من او را تحسین می‌کنم. هر جا که برود، او را دنبال خواهم کرد. این تمام چیزی است که باید بگویم. من شبِ مرگ دنیای مادری‌ام آنجا را ترک کردم و از آن زمان تاکنون برای خاطره‌ی آن می‌جنگم. ما تانیثی‌ها یک نژاد در حال انقراض هستیم. فقط حدود دو هزار نفر از ما باقی مانده است. گاونت فقط به اندازه‌ی یک هنگ توانست نجات دهد. تانیث اول. اولین و تنها. این چیزی است که ما را “اشباح” می‌سازد، می‌بینی. آخرین روح‌های ناآرام یک دنیای مرده. و فکر می‌کنم تا زمانی که همه‌ی ما تمام شویم، ادامه خواهیم داد.»

کافران ساکت شد و در کم نوری چاله‌ی گلوله هیچ صدایی به جز صدای سقوط گلوله‌باران در بیرون نبود. زوگات برای مدت طولانی ساکت بود، سپس به آسمان رو به رنگ پریدگی نگاه کرد. او به آرامی گفت: «تا دو ساعت دیگر سپیده دم خواهد بود. شاید وقتی هوا روشن شد، راه خروج از این وضعیت را ببینیم.»

کافران در حالی که اندام‌های دردناک و گِل‌آلود خود را کش می‌داد، پاسخ داد: «ممکن است حق با تو باشد. به نظر می‌رسد گلوله‌باران در حال دور شدن است. چه کسی می‌داند، شاید با وجود همه چیز، از این جان سالم به در ببریم. فِث، من از بدتر از این جان سالم به در برده‌ام.»


۷.

نور روز با لکه‌ای مرطوب از ابر، که توسط گلوله‌باران مداوم روشن شده بود، وارد شد. آسمان روشن شده با رده‌هایی از دود جت، رگه‌های گلوله و قوس‌های آتش از مواضع عظیم شریوِن در تپه‌های دوردست و پوشیده شده، خط‌خطی شده بود. پایین‌تر، در دره‌ی وسیع و خطوط سنگر، دود انباشته شده‌ی حمله، که اکنون حدود بیست و یک ساعت ادامه داشت و هر ثانیه دو یا سه گلوله شلیک می‌کرد، مانند مه لخته شده بود، غلیظ، خامه‌ای و با بوی تند باروت و فایسِلین (fycelene) زننده.

گاونت گروهان جمع شده‌ی خود را در یک سامانه‌ی سیلویی متوقف کرد که زمانی کوره‌ها و کوره‌های زنگ‌دار را در خود جای داده بود. آن‌ها ماسک‌های تنفسی خود را برداشتند. کف، خود هوا، با یک ریزگرد سبز نفوذ کرده بود که طعم آهن یا خون می‌داد. جعبه‌های پلاستیکی خرد شده در همه جای آن پراکنده شده بود. آن‌ها اکنون پنج کیلومتر از خط گلوله‌باران فاصله داشتند، و صدای کارخانه‌های طبل، که در انبارها و کارخانجات اطراف آن‌ها به صدا درآمده بود، حتی بلندتر از گلوله‌ها بود.

کُربک افرادش را تقریباً سالم از منطقه‌ی آتش دور کرده بود، اگرچه همه توسط موج انفجار سرنگون شده بودند و هجده نفر به طور دائمی توسط انفجار هوایی کر شده بودند. درمانگاه‌های گارد امپراتوری در آن سوی خطوط، پرده‌های گوش پاره شده را با دیافراگم‌های پلاستین ترمیم می‌کردند یا تقویت‌کننده‌های صوتی را در عرض چند لحظه تعبیه می‌کردند. اما این در آن سوی خطوط بود. اینجا، هجده مرد کَر یک مسئولیت بودند. وقتی برای حرکت تشکیل گروه می‌دادند، گاونت آن‌ها را در میان ستون خود مستقر می‌کرد، جایی که می‌توانستند حداکثر هدایت و هشدار را از مردان اطراف خود بگیرند. آسیب‌های دیگری نیز وجود داشت، تعدادی دست، دنده و ترقوه شکسته. با این حال، همه راه می‌رفتند و این یک رحمت بود.

گاونت کُربک را به کناری برد. گاونت یک سرباز خوب را به صورت غریزی می‌شناخت، و او نگران بود وقتی اعتماد به نفس در جای نادرست قرار می‌گرفت. او کُربک را انتخاب کرده بود تا با راون موازنه ایجاد کند. هر دو مرد از تانیث اول و تنها احترام می‌دیدند، یکی به این دلیل که محبوب بود و دیگری به این دلیل که از او می‌ترسیدند.

گاونت شروع کرد: «شبیه تو نیست که مرتکب یک خطای تاکتیکی با این بزرگی شوی…»

کُربک شروع کرد که چیزی بگوید و سپس خود را کوتاه کرد. ایده‌ی آوردن بهانه برای کمیسر در گلویش گیر کرد.

گاونت برای او بهانه آورد. «می‌فهمم که همه‌ی ما در وضعیت دشواری هستیم. این شرایط افراطی است و افراد تو به خصوص رنج برده‌اند. من در مورد دریل شنیدم. من همچنین فکر می‌کنم این کارخانه‌های طبل، که تو با یک تصمیم تقریباً انتحاری آن‌ها را هدف قرار دادی، برای آشفتگی طراحی شده‌اند. برای اینکه ما غیرمنطقی عمل کنیم. بیایید قبول کنیم، آن‌ها دیوانه‌وار هستند. آن‌ها به همان اندازه که اسلحه‌ها هستند، یک سلاح هستند. آن‌ها برای فرسوده کردن ما طراحی شده‌اند.»

کُربک سر تکان داد. جنگ تلخی را در شکل بزرگ و خاکستری او جمع کرده بود. در ظاهر و رفتار او اثری از خستگی بود.

«برنامه‌ی ما چیست؟ آیا منتظر می‌مانیم تا رگبار متوقف شود و عقب‌نشینی کنیم؟»

گاونت سرش را تکان داد. «فکر می‌کنم ما آنقدر عمیق آمده‌ایم که می‌توانیم کار خوبی انجام دهیم. ما منتظر خواهیم ماند تا پیشاهنگان بازگردند.»

واحدهای شناسایی در عرض نیم ساعت به پناهگاه بازگشتند. پیشاهنگان، برخی ویتریان، بیشتر تانیثی، داده‌های حاصل از جستجوهای خود را ترکیب کردند و یک تصویر از منطقه در شعاع دو کیلومتری برای گاونت و زُرِن ساختند.

چیزی که گاونت را بیشتر مجذوب خود کرد، یک سازه در غرب بود.

آن‌ها از یک بخش وسیع از خطوط لوله‌ی زهکشی، از زیرگذرهای بتنی شسته شده با باران که با روغن و گرد و غبار لکه‌دار شده بودند، عبور کردند. مه باروتی بر روی مواضع آن‌ها به عقب رانده شد. به سمت غرب، خط تپه‌ی بزرگ بالا می‌رفت، به سمت شمال، توده‌ی سایه‌دار مناره‌های زیستگاهی، برج‌های مخروطی عظیم برای نیروی کار که از مه زمینی بالا می‌آمدند، و صد هزار پنجره‌ی آن‌ها همگی توسط گلوله‌باران و شوک هوایی شکسته شده بودند. در این محدوده‌ی قلمرو دشمن، کارخانه‌های طبل کمتری وجود داشت، اما هنوز هیچ نشانه‌ای از یک موجود زنده‌ی تنها، حتی حشرات موذی، نبود.

آن‌ها شروع به عبور از پناهگاه‌های ضد انفجار با اندازه‌ی بزرگ کردند، که همه به جز گهواره‌های پشتیبانی پراکنده و پالت‌های انباشته شده از فایبر-پلاست خاکستری خالی بودند. انبوهی از گاری‌های زرد و آسیب دیده حمل بار سنگین در محوطه‌های جلوی پناهگاه‌ها رها شده بودند.

زُرِن در حین پیشروی به گاونت پیشنهاد کرد: «انبارهای مهمات. آن‌ها باید مقدار زیادی گلوله برای این گلوله‌باران ذخیره کرده باشند و قبلاً این سوله‌ها را خالی کرده‌اند.»

گاونت این را یک حدس خوب دانست. آن‌ها با احتیاط پیش رفتند، با قدم آهسته و با سلاح‌های آماده راهپیمایی می‌کردند. سازه‌ای که شناسایی گزارش داده بود اکنون در جلو بود، یک اسکله بارگیری (cargo loading bay) از فولاد لوله‌ای و تخته‌های انفجاری پرچ شده. اسکله با جرثقیل‌های هیدرولیک و دِرّیک‌ها (derricks) بر روی سطح نصب شده بود، که آماده بودند تا بار را به داخل حفره‌ای در زیر زمین پایین بیاورند.

نگهبانان از پله‌های فلزی شبکه‌ای پایین آمدند و به یک سکوی بلند که در کنار یک تونل وسیع و روشن قرار داشت، رسیدند که از دید پنهان به داخل زمین فشرده شده کشیده می‌شد. تونل ماژولار، دایره‌ای در مقطع عرضی، با یک ستون فقرات بالا آمده در کمترین قسمت در حال حرکت بود. فیگور و گرِل تونل و پست کنترل زرهی مشرف به آن را بررسی کردند.

فیگور که هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام داده بود تا دانش مهندسی اولیه خود را با مکانیزم‌های خارج از جهان تقویت کند، گفت: «خط ماگلِو (Maglev line). هنوز فعال است. آن‌ها گلوله‌ها را از انبار مهمات حمل می‌کنند و به داخل اسکله پایین می‌آورند، سپس آن‌ها را برای تحویل سریع به مواضع در تپه‌ها بر روی قطارهای بمب‌بر بارگیری می‌کنند.»

او یک صفحه‌ی نشانگر در موقعیت کنترل را به گاونت نشان داد. صفحه‌ی مسطح سبز می‌درخشید و یک تصویر رمزی سوسوزن از یک شبکه‌ی مسیر را نشان می‌داد. «یک سیستم ترانزیت کامل در اینجا وجود دارد، که با هدف اتصال تمام کارخانه‌های کوره و امکان حمل و نقل سریع مواد ساخته شده است.»

گاونت متفکر بود: «و این شاخه به این دلیل رها شده است که آن‌ها انبارهای مهمات در این منطقه را تخلیه کرده‌اند.» او لوح داده‌ی خود را بیرون آورد و یک طرح کاری از نقشه‌ی شبکه ساخت.

کمیسر یک استراحت ده دقیقه‌ای دستور داد، سپس در لبه‌ی سکو نشست و طرح خود را با نقشه‌های منطقه از آرشیوهای تاکتیکی لوح مقایسه کرد. شریوِن‌ها بسیاری از جزئیات را تغییر داده بودند، اما عناصر اصلی همچنان یکسان بودند.

سرهنگ زُرِن به او پیوست. او شروع کرد: «چیزی در ذهن تو است.»

گاونت به تونل اشاره کرد. «این یک راه نفوذ است. یک راه مستقیم به داخل مواضع مرکزی شریوِن. آن‌ها آن را مسدود نخواهند کرد زیرا به این خطوط ماگلِو فعال و پاک نیاز دارند تا قطارهای بمب‌بر را برای تغذیه‌ی اسلحه‌هایشان در حال حرکت نگه دارند.»

زُرِن محافظ کلاه‌خودش را کنار زد: «اما، آیا چیزی عجیب نیست، فکر نمی‌کنی؟»

«عجیب؟»

«دیشب، فکر می‌کردم ارزیابی تو از تاکتیک‌های آن‌ها صحیح است. آن‌ها یک حمله‌ی رو در رو را برای نفوذ به خطوط ما امتحان کرده بودند، اما وقتی شکست خورد، به حدی عقب‌نشینی کردند که ما را به داخل بکشانند و سپس گلوله‌باران را تنظیم کردند تا هر نیروی امپراتوری را که بیرون کشیده‌اند، سرکوب کنند.»

گاونت گفت: «این با حقایق موجود منطبق است.»

«حتی اکنون؟ آن‌ها باید بدانند که با آن ترفند فقط توانسته‌اند چند هزار نفر از ما را به دام بیندازند، و منطق می‌گوید بیشتر ما تا الان مرده‌ایم. پس چرا هنوز گلوله‌باران می‌کنند؟ به چه کسی شلیک می‌کنند؟ این باید ذخایر گلوله‌ی آن‌ها را تمام کند. آن‌ها بیش از یک روز است که این کار را می‌کنند. و آن‌ها چنین منطقه‌ی عظیمی از خطوط خود را رها کرده‌اند.»

گاونت سر تکان داد. «این هم وقتی سحر شد در ذهن من بود. فکر می‌کنم این کار به عنوان تلاشی برای از بین بردن هر نیرویی که به دام انداخته بودند، آغاز شد. اما اکنون؟ حق با توست. آن‌ها زمین زیادی را قربانی کرده‌اند و گلوله‌باران‌های مداوم منطقی نیست.»

صدایی از پشت سر آن‌ها گفت: «مگر اینکه سعی کنند ما را بیرون نگه دارند.» راون به آن‌ها پیوسته بود.

گاونت گفت: «سرگرد، بگذار افکارت را بشنویم.»

راون شانه بالا انداخت و محکم روی زمین تف کرد. چشمان سیاهش به یک چروک اخم‌آلود باریک شد. «ما می‌دانیم که زادگان آشوب با هیچ تاکتیکی که ما بشناسیم، نمی‌جنگند. ما ماه‌ها در این جبهه متوقف شده‌ایم. فکر می‌کنم دیروز آخرین تلاش برای شکستن ما با یک حمله‌ی متعارف بود. اکنون آن‌ها یک دیوار آتش برپا کرده‌اند تا ما را بیرون نگه دارند در حالی که به سمت چیز دیگری تغییر مسیر می‌دهند. شاید چیزی که ماه‌ها برای آماده‌سازی آن زمان صرف کرده‌اند.»

زُرِن با ناراحتی پرسید: «چیزی مانند چه؟»

«یک چیزی. نمی‌دانم. چیزی با استفاده از قدرت آشوب آن‌ها. چیزی آیینی. آن کارخانه‌های طبل… شاید آن‌ها جنگ روانی نباشند… شاید بخشی از یک … آیین بزرگ باشند.»

سه مرد برای لحظه‌ای ساکت شدند. سپس زُرِن خندید، یک غرش تمسخرآمیز. «جادوی آیینی؟»

گاونت هشدار داد: «چیزی را که نمی‌فهمی، مسخره نکن! ممکن است حق با راون باشد. امپراتور می‌داند، ما به اندازه‌ی کافی از جنون آن‌ها دیده‌ایم.» زُرِن پاسخ نداد. او نیز چیزهایی دیده بود، شاید چیزهایی که ذهنش می‌خواست انکار کند یا به عنوان غیرممکن حذف کند.

گاونت بلند شد و به پایین تونل اشاره کرد. «پس این یک راه نفوذ است. و ما بهتر است آن را انتخاب کنیم—زیرا اگر حق با راون باشد، ما تنها واحدهایی هستیم که در موقعیتی قرار دارند که لعنتی در مورد آن انجام دهند.»

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *